˙·▪●ღ جدیدترین ها ღ●▪·˙

گروه اینترنتی منصور قیامت

˙·▪●ღ جدیدترین ها ღ●▪·˙

گروه اینترنتی منصور قیامت

اینجا تهران است!!

عید، شمال، نمک آبرود! پرده دوم! [... بعضی از رفقا میگن تو عید تهران یعنی همون شمال!! ...]

جمعه، جاده چالوس! ساعت شش و نیم صبح!
۲۰۶، اپل کورسا، پرشیا، مزدا، زانیتا ... بی کلاسه پرایده! همه گروپ های دختر و پسر! تا خرخره تو ماشین (!) ... صدای متال و سندی و منصور فضا رو پر کرده! همه به سمت بالا (!!) ... دارن میرن بگردن!! حال کنن! عشق کنن! صفا کنن ...

جمعه، جاده چالوس! ساعت شش و نیم صبح! صد متر اونورتر!
ماهی! ماهی! صدای بچه های ده، دوازده ساله مثل پتک تو سر آدم می زنه ... لواشک و ترشی و گردو و هزار نوع آت، آشغال دیگه میفروشن! وایمیسم ... دوازده ساله به نظر می رسه ... بچه همون طرفاس! می گه با چهار تا از داداشام اینجا کار می کنم! دستش و دراز می کنه و دونه دونه نشون می ده! انگار اون محل و قرق کردن! چون همه بچه ها فک و فامیلشونن ... عید و تابستون باید خرج کل سال و در بیاره! وگرنه ...

جمعه، چالوس! ساعت و هشت صبح!
اتاق! خونه! ویلا! ویلا با ژیلا (!!) ... مکان (!!) ... همه جوره داریم! چشاش خواب آلوده! میگه: حاجی هر چی بخوای هستیمت! سن و سال زیادی نداره، ولی قیافه خمارش نشون می ده دیشب تا دیر وقت پای منقل خوش می گذرونده! مشروب، مواد، عمله (!) ... گرون هم بات حساب نمی کنم! به جان بابام همین پنج دقیه پیش یارو اومده بود التماس میکرد، بش ندادم ... خوب آخه نمی شه به هر کسی اعتماد کرد (!) ...

جمعه، چند کیلومتری نمک آبرود! ساعت ده و ربع! امامزاده ابراهیم!
پرچمای سیاه کل امامزاده رو پوشونده! هنوز نوشته های "السلام علیک یا اباعبدالله" روی دیوارهای امامزاده نقش نمایی می کنه! چند تا زن و مرد با ایمان (!) در حال نماز و ذکر و ... هستن! پیرمردی هم اون گوشه داره گریه می کنه! حس کنجکاویم وادارم می کنه برم طرفش! حواسش به من نیست ... "خدایا، به حق اون سر بریده حسینت! به حق مظلوم کربلا! من همین یه نوه و رو دارم! خودت کمکش کن! آخه از کجا پول بیارم؟ ... قبولش نمیکنن، زار زدم! گریه کردم! به دست و پاشون افتادم! هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه (!) ..." خیلی دلم گرفت! یه نگاه به اونطرف خیابون و هتل انداختم! یه نگاه هم به این بیچاره! پیش خودم گفتم ، اصلا نگفتم! سرم و انداختم پایین و انگار نه انگار ...

جمعه، تله کابین نمک آبرود! ساعت یک و نیم ظهر!
وارد پارکینگ که می شم پونصد تومن ورودی می گیره! همون بقل هم پسرک گدایی چشم به ماشین دوخته و تو دلش می خواد یه بار که شده سوار یه ماشین بشه! بش میگم بپر بالا ... بدون معطلی میاد و با خیال راحت رو صندلی ماشین تکیه می ده! روزی چقدر در میاری؟ تقریبا پونصد تومن (!!) ... ورودی پارکینگ مساوی میشه با یه زندگی یه روز این بچه!! تا حالا رفتی بالا؟! نه! دو هزار تومن بلیطشه، من پول ندارم! سه چهار روز باید کار کنم تا این پول و جمع کنم ... بلیط واسش می خرم و با هم می ریم بالا ... خیلی ذوق زده شده ... انگار یه دنیا بش هدیه دادی که اینقدر قربون صدقه ات می ره! بستنی و ... آخر شب که حساب کردم دیدم خرج یه روز من می شه خرج یه ماهه همون بچه!!

جمعه، لب دریا! ساعت پنج بعد از ظهر!
نصف ملت لخت! هوا بگی نگی سرده، ولی انگار نه انگار! میخوان هیکلشون و به رخ دخترای اون طرفی بکشن! دختر و پسر لب دریا نشستن و گه گاهی رو هم شن می پاشن! قهقهه های آنچنانی و ... سیگار و قلیون و غیره هم یافت می شه... بعضی وقتها یادشون می ره تو جمهوری اسلامی هستن و روسری ها کنار میره! تا یه گشت رد می شه هم مودب و با حجاب (!) ساکت می شن و ... اون بالا هم نوشته "از ورود خواهران بد حجاب به شدت معذوریم" کم کم بارون می گیره و ملت متفرق می شن ...

جمعه، رستوران ساحل کنار! ساعت هشت و نیم شب!
فیله؟! چلو گوشت (!) ؟! مرغ؟! چی میل می فرمایید؟! هر چی شد! ‌مهم نیست! کباب ...
میز بغلی سه تا دختر نشستن! موبایلاشون و گذاشتن بغل دستشون و دارن به چه کلاسی شنیسل مرغ (!) میل می کنن! ... اونطرف هم پیرزن، پیرمردی که انگار بعد هشتاد سال به هم رسیده باشن (!) به چشم های هم نگاه می کنن و ... یه پسر گل فروشی دزدکی میاد تو رستوران! دوازده، سیزده ساله است! یه راست میره طرف میز بغلی ... حواسش به من نیست! به دخترا اصرار می کرد که یه گل ازم بخرید و ... دزدکی یکی از موبایل ها رو بلند کرد! گذاشت تو جیبش، یه دفه نگاهش به من افتاد و داشت از ترس سکته می کرد. منم انگار نه انگار! هیچ عکس العملی نشون ندادم ... یواش یواش از رستوران خارج شد و بعد ناپدید شد ... یاد شعر سهراب افتادم که می گفت:
"چشم ها را باید شست! جور دیگر باید دید ... کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن! پی آواز حقیقت بدویم"

نوشته های حامد یوسفی