راهنمایی در صورت دانلود نشدن:
روی فایل کلیک راست میکنید و گزینه Save target as رو انتخاب میکنید!! در پایین صفحه ای که میاد اسم فایل رو برای ذخیره نوشته که شما جلوش اینو تایپ یا کپی میکنید: 3gp.
راهنمایی در صورت دانلود نشدن:
روی فایل کلیک راست میکنید و گزینه Save target as رو انتخاب میکنید!! در پایین صفحه ای که میاد اسم فایل رو برای ذخیره نوشته که شما جلوش اینو تایپ یا کپی میکنید: 3gp.
راهنمایی در صورت دانلود نشدن:
روی فایل کلیک راست میکنید و گزینه Save target as رو انتخاب میکنید!! در پایین صفحه ای که میاد اسم فایل رو برای ذخیره نوشته که شما جلوش اینو تایپ یا کپی میکنید: 3gp.
راهنمایی در صورت دانلود نشدن:
روی فایل کلیک راست میکنید و گزینه Save target as رو انتخاب میکنید!! در پایین صفحه ای که میاد اسم فایل رو برای ذخیره نوشته که شما جلوش اینو تایپ یا کپی میکنید: 3gp.
ـــ اُوف اُوف اُوف … آی خار مادر...! عجب چیزیه… اصغر نگاش کن کس*خل! داره مارو نگا میکنه خدا وکیلی!
ـــ قربونش برم چه چیزیه! چه حالی میده حرضت عباسی… چه ارایشی کرده لامصب… بخورم اون لباتو شیکر پنیر…اِ….اِ…اِ.. جواد خندید بهت! به جانه مادرم خندید بهت کس*خل! یالله برو چکش بزن دیوونه! خونه ننه ممد اینا خالیه میبریمش همونجا!…… جاااااان … انداختم! برو دیگه لاشی …برو!
ـــ هولم نکن ک…کش… صبر بده! چی بهش بگم اصغر؟… من تا حالا فقط متلک گفتم! فوقش چار تا ج…ده لاشیرو تور زدم! این که حور و پریه… میترسم بپره از قفس جونه اصغر!
ـــ اِ…اِ….اِ… نگا چی عشوه ای میاد برات پتیاره …خندید باز بهت! برو دیگه …. برو بگو خانم میشه وقتتونو بیگیرم؟ میگه ها…؟! بعد بگو بیا برم خونه ممد اینا! نگی منم هستم کس*خل که میپره ها! اونجا لختش که کردی منم میپرم تو! قرمساق میری یا خودم برم ننه سگ… برو دیگه ک….! ابولفضلی خاطرخواته جواد! این تن بیمیره خاطرخواته!
ـــ بسوزه پدر خوش تیپی … کسی عاشق ما نشد وقتی هم شد چییییی شد! من رفتم اصغر …اِل الله… هر چی بادا باد!
ـــ یه بسم الله بگو برو … نترس من اینجام! برو ببینم میتونیم امروز یک سر چُ….ل تازه کنیم یا نه! برو … ای ول … تو میتونی …علیته! برررررو…. برو داداش!
………………………..
………………………..
……………………….
ـــ چی شد جواد؟ پروندیش؟ گفتم تو مال ای حرفا نیستی! از اولشم خودم باید میرفتم! میگی چی شد لاشی یا نه؟
ـــ هیچی … همه رو برق میگیره مارو چراغ موشی! اصن به ما نمیخندیده! به او بچه سوسوله که پشت سر ما بوده میخندیده! همون ریش بزیه که موهاشو عین دُمبه خر بسته! نگا… دارن با هم میرن! خار مادره…..!
ـــ برو به پسره بگو خونه ننه ممد اینا خالیه! بگو ماهم هستیم!
ـــ من نمیرم دیگه … مگه لالی خودت؟ ضایع کردی مارو رفت! تف به این شانس ک…ری ما…تُف!
ـــ اُوف … اُوف …اُوف … اونجه رو نگا جواد! عجب چیزیه … جووون! چه کُ…نی داره! بیا بریم اونجا شلوغم هست میمالونیمش! بدو خار….سته ……بدو!
ـــ ……………….
………………………………………………………………………………………..
اینارو برای تنوع ننوشتم! تصویری از گوشه گوشه اجتماع ماست! توی شهر بازی… کوهستان.. پارک و همه جاهای شلوغ! قشر لمپن بی فرهنگ و خشکه مذهب نگاهش به جنس مونث آرایش کرده همینه که گفتم! هیچ تصور دیگه ای نمیتونه بکنه الا اینکه ببردش خونه ننه ممد اینا لختش کنه! از دید این افراد همه خانم های شیک پوش و آرایش کرده خراب هستند!
امروز دیدم خبر گزاری مهر از قول مشاور استاندار تهران نوشته یک سوم زنان تهرانی که طلاق میگیرن بعد از نه ماه دچار فساد اخلاقی میشن!
توی این جامعه لعنتی زنان بیوه کم ازار و اذیت جسمی و روحی میشن که حالا رسما انگ فاحشگی هم به بخشی از اونها زده میشه! وقتی از سوی یک مقام دولتی و از طریق یک خبر گزاری چنین چیزی منتشر میشه دیگه چه انتظاری از مردم و عوام کوچه و بازار داریم! طلاق بَده اینو همه میدونن …اما زندگی کردن به هر قیمتی هم اصلا خوب نیست! اینکه توی جامعه ما از طلاق یک غول ساختن و بیوه شدن رو مساوی با بدنامی میدونن ظلم فاحشی به زنان ماست!
متاسفانه توی اجتماع ما همین که زن طلاق میگیره انگار که به همه مردها حلال شده! از قاضی دادگاه بگیر تا منشی دادگاه و مامور کلانتری و عطار و بقال و قصاب و غیره! مرد های فامیل به چشم خریدار بهش نگاه میکنن و زن های فامیل ابا دارن از رفت و امد با اون که نکنه با شوهرشون سر و سری پیدا کنه! سلام هیچ گرگی هم بی طمع نیست! گویا اینجا برای در امان ماندن از چشم های ناپاک و بیماران جن*سی حتما باید اسم یک مرد توی شناسنامه ات باشه گر چه که نامرد باشه!
بدبختانه هر گونه رابطه گفتاری هم برای زن بیوه ممکنه انگ فاحشگی رو به دنبال داشته باشه! توی این جامعه لعنتی بعضی از مردهای متاهل هر غلطی که دلشون بخواد میکنن! با هر کس بخوان حرف میزنن … لاس میزنن …میخوابن و هیچ کس به اونا نمیگه مرتیکه فاحشه! اما امان از روی که زنی طلاق بگیره … باید بترسه و بلرزه از همه این لاشخور های نر و ماده ای که هر کدوم بنوعی شرف و حیثیت اون رو تهدید میکنن! انصاف داشته باشیم…انصاف!
مسعود مشهدی
فیلم مستند فحشا زیر چادر از دو زن جوان ایرانی بنامهای مینا و فریبا حکایت میکند که ازطریق تن فروشی تامین زندگی می کنند.
فریبا بیست و چهارسال دارد و دارای یک پسر چهارساله میباشد. او به همسایه ها اعتماد ندارد و پسرک را با خود بر سر کار میبرد. پسرش میداند که چه رخ میدهدـ-ازینرو نمیخواهد با مادر برود- لیکن فریبا با وعده و وعیدهایی چون رفتن به پارک و یا دیدار از مادر بزرگ وی را راضی ساخته و با خود میبرد.
تهیه کننده فیلم می گوید:
تهیه فیلم خالی از خطر نبود و گروه فیلمبردار مجبور بودند پیوسته محافظینی باخود داشته باشند
چند بار که مشغول فیلمبرداری در خیابان بودیم ماموران ما را کشف کردند. اما موفق شدیم به کمک محافظین خود از شرشان رهایی یابیم.
متاسفانه این فیلم در بسیاری از کشورهای خارجی به نمایش درآمده و حتی در یکی از جشنواره ها جایزه اول را کسب کرده است!
در این فیلم سعی شده است ایرانیان را از نظر فرهنگی عقب مانده و پست نشان دهد!
به نظر من این گونه فیلم ها بسیار توهین آمیز تر از فیلمی نظیر 300 است که یک فیلم فانتزی و تخیلی بود !!
با عرض پوزش:
به دلایل امنیتی، فیلم از سایت حذف شد!
ادامه مطالب راجع به نازنین در پایین صفحه...
راهنمایی در صورت دانلود نشدن:
روی فایل کلیک راست میکنید و گزینه Save target as رو انتخاب میکنید!! در پایین صفحه ای که میاد اسم فایل رو برای ذخیره نوشته که شما جلوش اینو تایپ یا کپی میکنید: 3gp.
در مستطیل پایینیش هم نوع فایل رو میزارید روی All Files
و سپس روی دکمه Save کلیک میکنید تا فایل با فرمت مخصوص موبایل ذخیره بشه!!
مشروح گزارش دادگاه مهاباد( نازنین) فاتحی
درحالی که پیش از این مقرر شده بود جلسه دادگاه در ساعت 10:30 صبح در شعبه 74 دادگاه کیفری استان آغاز شود با تاخیری دو ساعته، ساعت 12:30 دادگاه، رسما جلسه خود را به ریاست قاضی کوه کمره ای آغاز نمود.
با ورود مهاباد(نازنین) فاتحی( متهم) به دادگاه، خواهر مقتول در حالی که با نگاه خشم آلود خود مرتب زیر لب دشنام میگفت شروع به گریه کرد. محمود تکیه و سلمان پرچمی (دوستان مقتول)، روزبه مولایی و حمید رحیمی( دوستان سابق مهاباد و سمیه) چهار فردی بودند که به عنوان شهود قتل به دادگاه احضار گشته بودند.
در ابتدا رضوانفر نماینده دادستان با قرائت کیفرخواست دادستان تقاضای قصاص متهم را به اتهام قتل عمد مطرح نمود.
فضه محمدی مادر مقتول نیز با حضور در جایگاه اعلام کرد" تقاضای اینجانب قصاص است؛ فرزندم چند دقیقه ای از خانه بیرون رفت و جسدش را تحویلم دادند"
سپس قاضی با احضار انفرادی چهار شهود پرونده از آنان خواست تا به تشریح دقیق حادثه بپردازند.
در حالی که محود تکیه و سلمان پرچمی به عنوان دوستان مقتول( یوسف محمودی) با اظهارات ضد و نقیض خود موجب اعتراض هیئت قضات شدند، محمد مصطفایی یکی از وکلای مهاباد لایحه دفاعیه خود را به 3 بخش تقسیم نمود که به شرح زیر است:
"- شرح واقعه: واقعه قتل در یکی از جاده های فرعی حومه کرج روی داده است و با توجه به اینکه حادثه در فصل زمستان اتفاق افتاده و زمان وقوع قتل نیز ساعت 2 بعد ازظهر عنوان شده است ، و با توجه به خلوت بودن مسیر و باغهای اطراف آن مکان خوبی برای اعمال منافی عفت محسوب میگشته است.
سمیه فاتحی 14 ساله بوده که به دلیل مشکلات روانی به مدت چند روز از منزل متواری گشته بود، بنا بر نظریه پزشکی قانونی نیز وی چندین مورد سابقه خودزنی داشته است و بعد از فرار سمیه ، مهاباد تنها کسی بوده که به عنوان عمه از وی محافظت می نموده، گزارش پزشکی قانونی نیز عدم هر گونه تجاوز نسبت به سمیه را تایید میکند و این نشانگر آن است که مهاباد فاتحی در طی این مدت به شدت از سمیه محافظت می نموده و نسبت به وی احساس مسئولیت میکرده است"
مصطفایی با اشاره به صورت جلسه مربوط به مواجه حضوری این 4 نفر( سمیه، نازنین، روزبه و وحید) آن را بهترین ملاک قضاوت دانست و ادامه داد:" نازنین در آن جلسه گفته : یکی از آنها من را از موتور پایین کشید، روسری ام را کشید و دست به سینه من زد، یوسف مرا گرفت، گفتم اگر ولم نکنی، میزنم اما او رهایم نکرد، یکی دیگر سمیه را گرفت... " وی همچنین دلایل خود را برای اثبات دفاع مشروع و بی گناهی نازنین اینگونه اعلام کرد که " 1. با توجه به موقعیت مکانی محل وقوع جرم، به طور طبیعی هر دختری اگر خود را در چنین وضعیتی ببیند، وحشت زده خواهد شد.
2. تعدد مهاجمان
3. حضورهیچ شخص دیگری که بتواند در این رابطه کمک کند مسلم نیست، و با توجه به قریب الوقوع بودن حادثه و نبودن پاسگاه انتظامی در حوالی منطقه، چطور میتوان از نازنین انتظار داشت که سمیه را تنها بگذارد و به سراغ مامورین برود. طبق اظهارات نازنین محمود تکیه، سمیه را از موتور پایین آورده و روسری و کاپشن وی را در آورده بود.
وی در پایان گفت: "مجازات کسی که شجاعانه از خود دفاع نموده است، تنها روح شجاعت را در افراد جامعه تضعیف خواهد نمود "
درانتهای دادگاه شادی صدر دیگر وکیل مهاباد فاتحی، با حضور در جایگاه آخرین دفاعیات را مطرح نمود، شادی صدر که با سخنان خود حضار را تحت تاثیر قرار داد در قسمتی از دفاعیات خودعنوان کرد" در دادگاه اولیه اشاره شده است که نازنین فاقد بکارت بوده و بحث دفاع مشروع در مورد او صادق نیست، وی در 15 سالگی یک بار مورد تجاوز واقع شده که تجربه بسیار سختی را داشته است و به گواه پزشکی قانونی هنوز آثار آن تجاوز بر بدن وی مشهود است و مامورین انتظامی علی رغم اینکه وی علیه متجاوزین شکایت میکند، به صحبتهای وی توجهی نمیکنند اما هنگامی که نازنین برای بار دوم در چنین شرایطی قرار میگیرد، با توجه به تجربه پیشین نمیتواند خود را در اختیار مردان بگذارد و نمیگذارد خواهرزاده اش نیز چنان تجربه سختی برایش تکرار شود" او ادامه داد:" اگر قضات محترم تشریف میبردند و محل زندگی نازنین را می دیدند که یکی از فقیرنشین ترین محلات در اطراف کرج است و او هر بار که قصد داشته به منزل برود ناچار به عبور از این بیابان بوده است، و هر بارهم امکان تجاوز به وی در آن بیابان وجود داشته است بنابراین حمل چاقو از سوی وی نه تنها تعجب آورقلمداد نمیشد، بلکه اتفاقامعقول است که وی به دلیل شرایط خاص زندگی ناچار باشد، چنین آلتی را برای دفاع با خود حمل کند ."
نماینده دادستان در انتهای دادگاه در سخنانی بحث برانگیز گفت: "در رأیی که از سوی دیوان عالی صادر شده، عمدی بودن قتل تایید گشته و دفاع هم محرز دانسته شده است اما در تناسب آن شک وجود دارد. وی سپس ادامه داد" در بحث دفاع سه چیز مطرح میشود، دفاع از جان، مال و ناموس، در این پرونده دو مورد اول وجود ندارد وبحث دفاع از ناموس عنوان میشود، حال آنکه دختری که با دو پسر در چنان محل خلوتی حضور داشته چطور میتوانسته روی گزینه ناموس تا این حد حساسیت داشته باشد؟!"
پس از سخنان نماینده دادستان و دفاع مجدد وکلای مهاباد فاتحی، قاضی کوه کمره ای، ختم دادگاه را اعلام نمود.
در پایان جلسه دادگاه، خانواده مقتول که در طول برگزاری جلسه نیز اعتراضاتی را مطرح نموده بودند، با یورش به خانواده نازنین قصد ایجاد درگیری را داشتند. خواهران و مادر مقتول در حالی که در سالن دادگاه فریاد میزدند، به سمت نازنین و مادرش حمله کردند. آنان با خطاب قرار دادن پدر نازنین و بکار بردن الفاظی چون " بی غیرت، اگر غیرت داشتی دختر تو جمع میکردی" سعی در تحریک وی داشتند که با دخالت مامورین از دادگاه خارج شدند. با این حال خانواده مقتول در سالن دادگاه نیز مرتب با فریادهای خود از روند برگزاری دادگاه ابراز ناخرسندی مینمودند.
============
کمک کنید نازنین را از اعدام نجات دهیم!
او اکنون ۱۸ ساله است. ۱۸ سالگی ، برای هر جوانی، با شادی و شور باید آغاز شود و معمولا در جوامع نرمال، هجده ساله شدن جوانان را جشن میگیرند و شروع زندگی در شرایط جدید را به فرد تبریک میگویند. ولی نازنین ما در زندان وحشتناک رجایی شهر است. او در کنار زنان زیادی در سلول زندان ، ۱۸ ساله شد و هر روز ، از وحشت اعدام و طناب دار همه بدنش میلرزد.
او اولین فرزند یک خانواده پرجمعیت است. بعد از او یک پسر ۱۶ ساله، یک دختر ۱۴ ساله، یک دختر ۱۰ ساله و ۹ ساله و آخرین فرزند خانواده یک پسر ۲ ساله است. نازنین مجبور میشود بعد از کلاس دوم، از مدرسه دست کشیده و به نگهداری از کودکان دیگر در خانه مشغول شود، جرا که مادر خانواده برای کمک به زندگی، مجبور بوده در خانه ها خدمتکاری کند.
مادر نازنین ، زن رنج دیده ای است که فارسی را به زحمت صحبت میکند. همه این خانواده از سنندج هستند. و به زبان کردی مسلط هستند. از مدتها قبل ساکن کرج و خانواده کارگری مهاجری هستند که با رنج و مرارت و زحمت زندگی میکنند.
مادرش میگوید ، که شوهرم مریض است. بیماری کبد دارد و کبدش در حقیقت خراب شده است. چهار بار عمل جراحی شده و پول عمل او را نیز دیگران داده اند. اکنون او زمین گیر است و نمیتواند کار کند.
من به کار در منازل مردم، فرش شستن و نظافت خانه ها مشغول بودم و اکنون بدلیل اینکه مدتها و بطور مداوم به مواد شیمیایی برای شستن فرش و غیره دست زده ام، حساسیت پیدا کرده ام و دکتر این کار را برای من قدغن کرده است. خوب شکم این بچه ها را کی باید سیر کند؟
نازنین یک روز برای خرید از خانه بیرون میرود. دختر عموی او نیز بهمراه اوست. دختر ۱۷ ساله دیگری ، که باهم برای خرید میروند.
نازنین تعریف کرده است که چهار نفر مزاحم ما شدند. اول شروع کردیم به در رفتن و سپس فریاد زدیم و کمک خواستیم، اما کمکی به ما نشد، شروع به فرار کردن کردیم، در آنسوی خیابان یک دفعه هر چهار نفر به ما رسیدند و دختر عمویم را گرفتند . آنها گفتند او را با خودمان می بریم، بعدش ولش میکنیم، نترس. و نازنین که احساس مسئولیت میکرده دوباره شروع به فریاد زدن و کمک خواستن میکند، و وقتی یک ماشین را در آنجا آماده می بیند که ظاهرا دختر همراهش را میخواسته سوار کند با چاقویی که بهمراه داشته از خودشان دفاع میکند و به این ترتیب، خودش هم نمیداند بعدا چه میشود.
اکنون نازنین در زندان و به انتظار چوبه دار است.
سوال اینست که اگر نازنین مقاومت نمیکرد چه میشد؟ اگر مورد تجاوز واقع میشد چه کسانی و کدام نهادها از او دفاع میکردند. آیا او بعد از این تجاوز قربانی زن ستیزی حکومت و یا قتل ناموسی نمیشد؟ این چه سیستمی است که زن را انسان حساب نمیکند و اگر متاهل بود و به او تجاوز کردند، بجرم رابطه خارج از ازدواج این زن را سنگسار میکند و اگر مقاومت کرد و در جریان دفاع از خود باعث مرگ فردی شد، او را اعدام میکنند؟
اینجا: ایران
من: دختری دوازده ساله
موقعیت: یک کوچه باریک و خلوت در راه بازگشت از مدرسه
من وحشتزده از صدای پایی که صاحبش نگاه کثیفی داشت می دویدم و در خیابان بدنبال کسی بودم تا به آغوشش پناهنده شوم. پلیسی دیدم و یکباره از فرط شوق وهیجان رهایی اشکهایم روان شد. به کنارش دویدم. گریه و ترس مجال صحبت نمیداد. پرسید چی شده؟ و من با دست به انتهای آن کوچه اشاره کردم که صاحب آن نگاه کثیف آنجا ایستاده بود. پلیس یکباره با لحنی خشن پرسید تو توی اون کوچه چکار می کردی؟ از مدرسه بر می گشتم. کدوم مدرسه؟ خونت کجاست؟ اسمت چیه؟ اسم بابات؟ شمارتونو بده…. پلیس آستین مرا نگه داشته بود وقتی که مرد فرار می کرد. پدرم که با آن نگاه نگران آمد من آرزو کردم کاش هرگز بدنیا نمی آمدم. پدرم تحقیر شد بخاطر داشتن دختری فریب خورده که در راه بازگشت از مدرسه در کوچه های تنگ قرار ملاقات می گذارد. و من دیگر برای خودم گریه نکردم وقتی که پدر هر روز با کمر دردش به دنبالم می آمد تا نشنود که آقا دخترت را از خیابان جمع کن.
اینجا: ایران
من: زنی جوان
موقعیت: در حال رفتن به محل کار
صدای مرد مستی آمد. هوی خوشگله وایسا ببینم. مگه با تو نیستم زنیکه. مزاحم نشو آقا. مرد مست فریاد کشید. مزاحم باباته. و از پشت دست انداخت و سینه ام را کشید. فریادی از درد کشیدم که مرد دیگری آمد. دستهایم, گیس هایم و پاهایم را کشیدند و به خانه ای بردند. خواستم فرار کنم. چاقوی درآورد. یک , دو , سه. از شکمم خون فواره زد. مثلث سه راس یک مثلث. من بیهوش نشدم و به یاد دارم لحظه لحظه آن روز را.
یک سال بعد پلیسهای خوب قبل از کشتنش از او پرسیدند که چرا این کار را کرده. و او گفت خب من مست بودم و آن خانوم سینه داشت. باسن داشت و من دلم خواست بکنمش. آنها به من گفتند ببینید خانوم سینه و باسن شما مسبب تمام آن اتفاقات و دلیل اصلی اعدام امروز این جوان است. خانوم شما باید جوری لباس بپوشید که کسی نفهمد شما سینه دارید. باسن دارید. اگر چادر بپوشید, برجستگی هایتان که نعوذبالله خدا عقلش نرسیده صافشان کند دیگر کسی را تحریک نمی کند و امنیت دارید.
اینجا: ایران
من: مادری میانسال
موقعیت: در حال کلید انداختن به در خانه ام.
صدای جیغ دخترم میاید. آنچنان ضجه ای که دیوانه می شوم. سراسیمه می دوم. مردی بروی دخترم افتاده است و با دستهای سنگین او را می زد, فشار می دهد, برهنه می کند. ناخنهایم را در گردنش فرو می کنم. او را می کشم. نمی توانم جدایش کنم. من نمی توانم مردی را که روی دخترم افتاده بلند کنم. دخترم جیغ می زند. مرا صدا می کند. مامان. مامان. مامان تورو خدا. نگاه وحشتزده اش که به چشمانم می افتد یکباره قوی می شوم. می دانم که حاضرم بمیرم تا آرامش به آن نگاه بر گردد. و من میمیرم.در صبحی پاییزی. که دخترم هنوز خواب است. که مادرم خواب است. که همه زنان شهر در خوابند. از مردن نمی ترسم. تنها نمی خواهم دخترم فکر کند که به خاطر او مردم. می خواهم دخترم بداند که من هرگز به او نمی گویم سینه و باسن تو مقصرند. هرگز نمی گویم نباید می خندیدی. نباید حرف می زدی. نباید زنده می بودی. هرگز نمی گویم نباید جیغ می زدی. نباید مرا به کمک می خواندی. نباید زن می بودی. باید بداند که هرگز او را سرزنش نمی کنم به خاطر آن چیزی که زاده شد.
دخترک آکاردئون می زند...جلوی سینمایی در... زمانی که فیلم به پایان می رسد به سمت جمعیتی می آید که بعد از دیدن فیلم قصد دارند به سمت خانه خود حرکت کنند. برخی بی توجه به او و برخی پولی به او می دهند... شاید از سر دلسوزی به خاطر اینکه راه امرار معاش یک دختر نوجوان نواختن آکاردئون در کوچه و خیابان است. از سر کنجکاوی از او در مورد زندگی اش و چرایی زندگی او به این صورت می پرسم و اینکه به عنوان یک دختر نوجوان چگونه حاضر می شود تا پاسی از شب در خیابان آکاردئون بنوازد...اما در همین گپ و گفت است که می گوید:"مرد که از خیابان و کار کردن نمی ترسد..." و پسرک مقنعه اش را در می آورد و با لحنی جدی می گوید:"زمانی که یک دختر هستم مردم برای آکاردئون زدنم بیشتر پول می دهند..." به هر حال این مرد کوچک نان آور خانه است و درآمد بیشتر نیاز او...
مرد متجاوزی که دختربچه شش ساله یی را مورد آزار قرار داده، توسط پلیس دستگیر شد. متهم که کارگر یک رستوران در منطقه منیریه است، اتهام خود را رد کرد. اما تحقیقات نشان داد وی بعد از کشاندن دختربچه شش ساله به زیرزمین رستوران وی را مورد آزار قرار داده است. دخترک که روز گذشته در برابر قاضی جعفری معاون دادسرای جنایی تهران قرار گرفته بود، گفت؛ من پیش مادرم روی صندلی نشسته بودم، وقتی مادرم حواسش نبود، مرد کارگر به من گفت همراهم بیا تا به تو شکلات بدهم. من هم همراهش رفتم. او مرا به زیرزمین برد و مورد آزار قرار داد. دخترک که سعی داشت از متهم هر چه بیشتر فاصله بگیرد، به قاضی جعفری گفت؛ من از این کارگر به شدت می ترسم.
قاضی جعفری در ادامه تحقیقات مادر دختربچه را مورد بازجویی قرار داد، وی گفت؛ حدود ۱۰ نفر بودیم که برای صرف شام به رستوران رفتیم. همه ما گرم صحبت شدیم، یکدفعه متوجه شدم که دخترم نیست، با شوهرم داشتیم دنبالش می گشتیم که دخترم از پشت سالن بیرون آمد.زن جوان ادامه داد؛ متوجه شدم لباس های دخترم خونی است و به شدت می لرزد. وقتی وی را در آغوش گرفتم و کمی آرامش کردم به من گفت از سوی کارگر رستوران مورد آزار قرار گرفته است.
به دستور قاضی جعفری دخترک به پزشکی قانونی فرستاده و جوان کارگر با قرار بازداشت روانه زندان شد.
تا آخرش بخونید!! تاسف آوره!!
یک دختر 17 ساله ایرانی که 50 روز قبل توسط دو مرد افغانی در خیابان افسریه تهران ربوده شده بود از سوی تعداد زیادی از کارگران افغانی وحشیانه مورد تجاوز قرار گرفت و سپس این دختر ستمدیده و بیپناه را در مدت 50 روز به دیگر مردان افغانی اجاره میدادند.
مادر این دختر که دیروز در شعبه چهارم دادیاری دادسرای جنایی تهران حاضر شده بود، گفت: چند روز قبل از این حادثه برادرم در شهرستان فوت کرد و من مجبور شدم به شهرستان بروم، به همین خاطر دخترم زهرا را که کمی عقبافتادگی ذهنی دارد، به یکی از اقوام نزدیک سپردم ولی روز دهم تیرماه حدود ساعت سه بعدازظهر زهرا برای خرید پفک از خانه خارج شد و دیگر برنگشت. وقتی به من خبر دادند بلافاصله به تهران برگشتم و از پلیس درخواست کمک کردم.
زهرا که بسختی میتوانست صحبت کند، به دادیار سبحانیفر گفت: ساعت سه بعدازظهر رفتم بیرون، یک پیکان سفید که دو تا آدم توش بود، بهزور سوارم کردند و درها را بستند هر چی مشت زدم به شیشه در باز نشد. بعد چاقو را گذاشتند زیر گلویم، مرا بردند به یک خانه. یک زن پیر آنجا بود، مریض بود مسرد. شب به من قرص دادند، خوابیدم بعد صبح که بیدار شدم پاهام درد میکرد.
زهرا که با یادآوری خاطرات گذشته دچار هیجان شدیدی شده بود و لکنت او هر لحظه بیشتر میشد، از ناراحتی به گریه افتاد.
مادرش گفت: بچهام را نابود کردهاند. در مدت 50 روز هر شب و هر ساعت او را به یک نفر میدادند و پول میگرفتند، همه آنها افغانی بودند.
زهرا که عصبانی شده بود، گفت: 20 نفر بودند. نه، بیشتر بودندأ یکی میآمد میرفت، دوستش میآمد، یکی همه پولها را میگرفت!
دادیار سبحانیفر گفت: اگر آنها را ببینی میشناسی?
زهرا گفت: بله، بله.
بعد به دستور سبحانیفر شش متهم افغانی را به اتاق آوردند. زهرا با دیدن آنها صورتش را در هم کشید و رویش را از آنها برگرداند و گفت: همه اینها بودند، کار بد کردند مرا بردند زیر میز، پاهایم درد میگرفت.
پدر زهرا گفت: روزی که زهرا را بردند، ما همه جا را دنبالش گشتیم بعد به پلیس خبر دادیم. مدتی بعد زهرا به خانه تلفن کرد و گفت که او را دزدیدهاند. ما هم از روی شماره تلفنی که به خانه زنگ زده بود، با کمک پلیس به جستوجو پرداختیم و ماموران پس از چند روز متوجه شدند که آنجا یک ساختمان نیمهکاره است.
پدر زهرا گفت: پلیس یک مرد افغانی را در این ساختمان دستگیر کرد، اما او از وجود دختر ربوده شده اظهار بیاطلاعی کرد و در تمام مدت بازداشتش هیچ حرفی نزد، تا اینکه چند روز بعد دوباره زهرا تلفن کرد ولی اینبار هیچ شماره تلفنی روی صفحه تلفن ما نیفتاد. زهرا به ما گفت که یکجای دور است.
مادر زهرا هم گفت: یک بار یک افغانیگوشی را از دست زهرا گرفت و به من گفت که دخترت را دزدیدیم باید پول بدهید تا او را آزاد کنیم.
من گفتم هر چقدر پول بخواهید میدهم، فقط دخترم را به من برگردانید او مریض است. ولی دیگر خبری از آنها نشد.
بازجویی از همان مرد افغانی که دستگیر شده بود ادامه یافت و بالاخره اعتراف کرد و گفت: زهرا را مردی به نام عزیز تاجیک معروف به عزیز افغانی به من داده بود. من هم بعد از یک شب زهرا را به افغانی دیگری به نام یونس دادم و او را به ویلای یک دکتر در دربندسر بردند.
بعد از شناسایی ویلا در منطقه دربندسر فشم ماموران به آنجا رفتند، اما یکی از افغانیها با دیدن ماموران، زهرا را به اتاقی زیر شیروانی برد و چاقویی را زیر گلویش گذاشت و دهانش را بست و تهدیدش کرد: «اگر صدایت دربیاید و ماموران پیدایمان کنند تو را میکشم.»
بدین ترتیب ماموران پس از بازرسی ویلا موفق به پیدا کردن زهرا نشدند و برگشتند، اما چند روز بعد بار دیگر ماموران صبح زود به همان ویلا رفتند و به درون ویلا هجوم بردند و این بار زهرا را که در یکی از اتاقها زندانی شده بود، پیدا کردند و نجاتش دادند. درون ویلا جز زهرا هیچکس نبود. ماموران اطراف ویلا کمین کردند و نیمههای شب شش مرد افغانی را دیدند که وارد ویلا میشوند، بسرعت از کمینگاهها بیرون آمدند و همه مردان افغانی را دستگیر کردند.
متهمان دیروز در حضور دادیار سبحانیفر منکر ربودن و تجاوز به زهرا شدند، اما زهرا که انکار آنها را دید از عصبانیت فریاد میکشید و با سیلی محکم به گوش و صورت آنها میکوبید و میگفت: «تو بودی، تو من را اذیت کردی، دوستت کجاست? بعد رو به صدیق )یکی از دستگیرشدگان( کرد که پیراهن سبزرنگی به تن داشت و گفت: تو پولها را میگرفتی و دوستا نت را میآوردی، پولها کو دوستانت کو?
بعد با کمک پدر و مادرش به زور او را روی صندلی نشاندند و آرام کردند. مادر زهرا گفت: بچهام کینهیی شده است و با دیدن این نامردها دچار تشنج
می شود. اینها فکر میکردند چون دخترم لکنت دارد و عقبمانده ذهنی است، نمیتواند آنها را شناسایی کند. این بی وجدانها دخترم را خیلی اذیت کردهاند، چندبار به او قرص اکس دادهاند تا بیحال شود.
زهرا گفت: یک بار از بالای کوه مرا هل دادند پایین، افتادم توی رودخانه بعد گفتم دستها و پاهام درد میکنه، به من قرص بدهید ولی یک قرصی به من دادند که بلند شدم رقصیدم. بعدش چندتایی ریختند سرم و به زور لباسهایم را درآوردند. همه بدنم کبود بود هر وقت مرا میفروختند یا اجاره میدادند، کتکم میزدند. من نمیخواستم اذیتم کنند میگفتم بسه بسه، چقدر پول میخواهید? بگذارید برم پیش پدر و مادرم ولی آنها میگفتند: پدر و مادرت مردهاند دیگه باید برای همیشه پیش ما بمانی.
با دستگیری شش متهم افغانی مشخا شد یکی از آنها بهنام عزیز که در واقع او روز اول زهرا را با اتومبیل ربوده و فروخته بود، فراری شده و به افغانستان رفته است، اما چند روز قبل به ایران برگشته و به اتهام اقامت غیرقانونی در شیراز دستگیر شده است که دستور انتقال وی به تهران صادر شد.
دادیار سبحانیفر گفت: در حال حاضر این شش نفر را به اتهام آدمربایی، قوادی و ارتباط نامشروع و اقامت غیرقانونی در کشور بازداشت میکنم و دستور دادهام تمام افغانیهایی که در مدت 50 روز اخیر از این دختر سوءاستفاده کردهاند شناسایی و دستگیر شوند.
هر چی بدبختی میکشیم ما از عوام بودنمونه! از اینه که هیچی نمیفهمیم! از اینه که میریم پای منبر میشینم هر چی اون اقای بالا منبری میگه برای ما میشه حجت!
اقا رو منبر گفته هر کی یک لاخ موش دیده بشه، روز قیامت با مقراض دونه دونه گیساشو میبُرن!
اقا رو منبر گفته هر کی شب چارشنبه ناخون بیگیره جن میاد تو خونه اش!
اقا رو منبر گفته هر کی بی اجازه شوهرش از خانه بیاد بیرون جاش تو اتیشه جَهَندَمه!
اقا رو منبر گفته هر کی با نامحرم حرف بزنه روز قیامت سرب داغ تو حلقش میریزن!
اقا رو منبر گفته ………
اقا غلط کرده رو منبر همچین چیزایی گفته! دِ اقا جون خدا عقل رو برای چی داده؟ چرا یکبار نباید فکر کنی اون اقایی که روی منبره ممکنه یه نادان باشه؟ این زنای عوام ماهی یکبار تو خونه هاشون مجلس روضه میگیرن یه شیخ گردن کلفتی رو هم میارن رو صندلی بشینه مسئله بپرسن ازش و روضه بخونه و اینا های های گریه کنن! محض رضای خدا هم که شده هیچ کدوم از این خانوما به عقلشون رجوع نمیکنن که ایا این حرفایی که اقا میگه عقلانیه یا نه! فقط بلدن هی النگوهای دستشون رو زیاد کنن و وقتی حرف میزنن دستاشون رو تکون تکون بدن تا جرینگ جرینگ کنه! باز کنید اون مغز اکبندتون رو …
اقا جون تا وقتی ما جماعت عوام هستیم روز به روز گردن شیادها کلفت تر میشه! فضاحت بار تر اینه که ما خانوم دکتر و خانوم مهندس و خانوم وکیل عوام هم داریم! سفره ابلفض میندازن نمیدونم همه چیش باید سبز باشه! سفره زین العابدین میندازن! عدس پلو درست میکنن! بعدم میگن این عدس پلو … نمیدونم این کوکو سبزی تبرکه! غلط کرده هر کی گفته تبرکه!
یا بعضی این مردم عوام پای منبر که میشینن هر خزعبلی رو که اقا بگه یقین میشه براشون! یک ذره به خودشون زحمت نمیدن راجع به اون حرفا فکر کنن! مثلا همین اقای قرائتی گفته اگه مردم بم زکات خرماشون رو میدادن توی بم زلزله نمیومد! اخه ادم چی بگه؟ به کی بگه؟ استاده ربط دادن گوز به شقایقه هستن اینا … استاد!
…………………………………………………………..
یه دوتا تیکه از کامنت های دوستان هم جالب بود اینجا اوردم با اجازه:
9 سال قبل همسایه کناری ما که آدمای متدینی بودن روضه میگرفتن و خانومم که یه روز حوصلش سر میره، پا میشه بچه رو بغل میزنه میره خونه همسایه کناری تا یه ثوابی هم برده باشه حاج آقا (طبق عادت) ته استکان چایی شو نمیخوره و میزاره بمونه.
خانم بغل دستی: برو چایی ته استکان حاجآقا رو وردار بده بچت بخوره!
خانومم: چرا؟!
خانم بغل دستی: واسه اینکه حاجآقا سید ازش خورده، بدی به بچت مریض نمیشه!
خانومم با ناراحتی: اگه اینطوره که ادرار پسر من شفا میده چون هم سیده هم معصوم (آخه پسرم یه سالش بود و نمیتونس کارای باباشو بکنه، پس معصوم بود)
********************
وسط روضه..
حاجآقا: امام زینالعابدین به دلیل تب 65 درجهای که داشتن! نتونستن تو جنگ شرکت کنند
ملت: های های گریه
خانومم: هاج و واج که این چی داره میگه
آخره روضه:
خانومم: ببخشید حاجآقا، هیچ میدونید تب از چهل و یکی دو درجه بالاتر بره مریض میره تو کُما و اگه برگرده آسیب مغزی جدی دیده و …
حاجآقا: حالا شما چیزی نگید، من خواستم پیاز داغشو زیاد کنم فقط
و این اولین و آخرین روضهای بود که خانمم رفت...
چشمهایش ضجه میزند، وقتی آزرده و بیپناه دستهایش را جلوی صورتش میبرد و پشت انگشتان سرد ترک خورده، خود را پنهان میکند
مثل کودکی که از نگاه غریبهها واهمه دارد و میترسد؛ مثل دردهای کهنهای که در سلولهای بدنش تیر میکشد.
میگوید سرش درد میکند، خسته است؛ چشمهایش خسته، نگاههایش گیج، پشت در سرویس بهداشتی پیرترین پارک شهر. فاطمه، هر روز چشمهایش را رو به دیوارهای بلند سرویس میگشاید و میبندد و تصورش از زندگی و فرداهای دور و نزدیک به گونهای است که گویی هرگز چشمهایش به پنجرهای باز نخواهد شد؛ پنجرهای که او را به هوایی تازه و روزی نو رهنمون خواهد کرد.
روزی که پنجره کوچک خانهاش در آتش سوخت، روزی که چار دیواری نم زده قدیمیاش میان شعلهها خاکستر شد، هرگز باور نمیکرد پنجره و زمین گرم برایش آرزو شود. میگوید زمین سرویس بهداشتی سرد است و او هر شب از سرما خوابش آشفته میشود.
فاطمه در اعماق چشمان خستهاش یک پنجره میخواهد که رو به آفتاب باز شود و یک بستر گرم که او را به رویا ببرد؛ رویای سبز داشتنها، رویایی که زندگی سرد و ساکتش را به سوی تصویری حیرتانگیز سوق میدهد و او تصویر ذهنیاش را با پنجره پر میکند.
پشت در آهنین سرویس بهداشتی، او هر روز از طلوع صبح تا غروب خورشید،کف زمین را میشوید و تی میکشد، با اینکه موزاییکهای کهنه سرویس هیچگاه برق نمیزند و همیشه کدر به نظر میرسد. فاطمه به تعداد ردپای زنان و دختران روی زانوان خستهاش خم میشود و کمر راست میکند. گویی جسم پیر و درد کشیدهاش را هرگز آرامشی نیست.
او برای یک جای خواب سرد و یک وعده غذای گرم روزی 10بار باید زمین بشوید و تی بکشد و در تمام 10 سالی که در پارک بوده، روزهایش به تکرار پشت در آهنین سرویس بهداشتی گذشته است.
میگوید 10سال است که در پارک شهر زندگی میکند. روزها نظافت سرویس بهداشتی و شبها هم نگهبانی میدهد. او در حالی که از تکرار خستهکننده روزهایش سخن میگوید میخواهد که تنهایش بگذارم، مثل 3هزار و 650 روز گذشته، مثل تمام شبهایی که خوابش از صدای پای عابران آشفته شده و تصاویر سیاه و سفید رویاهایش را مبهم و مبهمتر کرده است.
فاطمه میخواهد تنها باشد. او دیگر از گفتن دردهای کهنه زندگی خسته شده و دیگر درد دل کردن و تکرار گذشتهها قلب ناآرام او را آرام نمیکند. تداعی آن روز سرد پاییز که نوهاش خانهاش را به آتش کشید و او بیخانمان شد چشمهایش را تار و نگاهش را خیس میکند؛ نگاهی که گاه به سمت قابلمه کوچکی میدود که بویی از آن برنمیخیزد.
میگوید ناهارش سیبزمینی آب پز است و او بیشتر وقتها ناهار، همین غذا را میخورد. بعضی وقتها همراه آن تخممرغ هم آبپز میکند و هر گاه که این دو را با هم میپزد لذت بیشتری از خوردن غذایش میبرد و آن روز، روز خوبی برای اوست.
او در حالیکه از روزهای خوب زندگی نیز حرف میزند و میگوید هفتهای یک یا دو بار این غذا را خورده اما فراموش کرده که چند سال دارد؛ 70 یا 75سال.
فاطمه که پشت در آهنین سرویس بهداشتی، حساب روزها و سالهای زندگی از دستش خارج شده، فقط سالهایی را به خاطر میآورد که در پارک شهر نظافت و زندگی کرده؛ 10 سال تمام، 10سال تکراری و یکنواخت. میگوید: نمیدانم چند سالم است اما خوب میدانم که 10سال است که اینجا هستم. پشت در سرویس بهداشتی پیرترین پارک شهر، جایی که دیوارها و دستها بوی مواد شوینده میدهد.
کاش کفشی گلی نباشد
پاهایش را روی کارتن دولایه دراز کرده و تکیه میدهد به موزاییکهای سفیدی که از کهنگی به زردی میگرایند و سرمای آنها از پیراهن و پوست نفوذ میکند. سرش را با روسری پشمی بزرگ پوشانده و میان روسری طوسی رنگ، صورت گندم گونش تیرهتر مینماید. هرازگاهی پاهایش را روی کارتن جابهجا کرده و زانوانش را میمالد. اینکه زانوانش درد میکند یا نه، چیزی از آن نمیگوید و فقط در جواب هر سؤال تکرار میکند که سرش درد میکند و خسته است. او برعکس دردهای زندگی از دردهای جسمانیاش چیزی نمیگوید، گویی درد زانو در برابر دردهای بزرگ زندگیاش درد کمی است.
خسته مثل آفتاب دم غروب، روی زیرانداز مقوایی چشم دوخته به ردپای زنان و دخترانی که میآیند و میروند و گاه با صدای خندههای کشدار خود خواب کوتاه او را آشفته میکنند؛ خوابی که هیچگاه آرام نبوده است. میگوید: هر گاه کسی داخل سرویس بهداشتی میآید فقط به کفشهایش نگاه میکنم و دردلم دعا دعا میکنم کفشهایش گلی نباشد.
چشمهایش ضجه میزند وقتی از آرزوهایش که قد گلی نبودن کفشها کوچک شدهاند سخن میگوید و دوباره میخواهد تنهایش بگذارم. بخار، در قابلمه آلومینیومی را به حرکت در میآورد و آب کف آلود از قابلمه بیرون میزند اما او در قابلمه را باز نمیکند مبادا کسی غذای ساده او را ببیند و شاید بیشتر به این علت است که نمیخواهد کسی کنارش بایستد و سؤال پیچش کند.
بدون اینکه در قابلمه را باز کند شعله اجاق را خاموش میکند و تکیه میدهد به موزاییکهای سردی که تن را به لرزه در میآورند. هنوز دویستتومانی کهنهای که دختر عابر به او داده را در دستهایش گرفته و در حالیکه لیوان چای را نزدیک لبهای پریده رنگش میبرد اسکناس میان انگشتان ترک خورده، مچاله میشود. او پشت سر هم چایی میخورد تا در هوای سرد پاییز او را کمی گرم کند چون دیگر از بخاری برقی قهوهای رنگ که در مقابل خود قرار داده گرمایی برنمیخیزد مثل غذایش که بویی ندارد.
فاطمه با پوشیدن لباسهای بافتنی، خود را از سرمای پاییز و زمستان گرم نگه میدارد و با رویای پنجره به دیوار لبخند میزند. شاید، رویا خاطره خانه را برایش زنده کند؛ خانهای که او را در سرما پناه میداد. چشمهایش میگویند اندازه سالهای عمرش غصه دارد و قدر آرزوهایش اشک ریخته؛ اشکهایی که دیگر خشک شدهاند و او هرگاه که دلش به درد میآید دستهایش را جلوی صورتش میبرد شاید قطره اشکی بر گونهاش بلغزد.
میگوید حقوق هم میگیرد و بعضی شبها هم به خانه دخترش میرود اما چند ساعتی بیشتر نمیماند گویی نگران چند تکه لوازمی است که در سرویس بهداشتی دارد؛ بخاری برقی، اجاق کوچک خوراکپزی که تنها یک قابلمه کوچک روی آنجا میشود، فلاسک چای و پتوی کهنهای که رنگ و رویش رفته.
او نگران کفشهای گلیای است که روی موزاییکهای سفید سرویس رد خود را جا میگذارند و او باید ردپاها را با زانوان درد آلود تی بکشد، مثل 3هزار و 650 روز گذشته. میگوید: بعضیها رعایت نمیکنند و آشغالها را کف سرویس میاندازند و مجبورم برای جمع کردن آنها بارها خم شوم و با خم شدنم درد زانوانم شدیدتر میشود.
زنان و دختران میآیند و میروند بعضی غمگین، بعضی خنده کنان، چنددختر جوان دبیرستانی که با صدای بلند اتفاقات مسیر مدرسه را تعریف میکنند و ریسه میروند بدون توجه به او دستمالهای کاغذیرا که با آن صورت خود را پاک کردهاند روی روشویی سرویس بهداشتی میاندازند و با صدای بلند خنده، از در خارج میشوند و او در حالیکه با آهی فرومانده در سینه سرش را تکان میدهد از جایش بلند میشود و شروع میکند به جمع کردن دستمالهایی که خیس شدهاند مثل چشمهایش که آرام آرام خیس میشوند و هرگاه که به هوای پنجره به دیوارهای بلند سرویس بهداشتی میخورند از درد ضجه میزنند.
جند الشیطان سربازهای به اسارت گرفته رو در استانه عید قربان سر برید! بچه هایی که از این اب و خاک بودن و هزار تا ارزو داشتن ولی ناکام از دنیا رفتن! حالا هی برین تو نماز جمعه طومار امضا کنین! هی برین گروههای استشهادی درست کنین که جونتون رو فدای فلسطینی ها کنین! ول کنین این فلسطینی ها رو… دست بردارید! همین بیخ گوشتون از فلسطینی مظلومتر رو دارن سر میبرن! اخه لعنتی ها این بچه ها هم خون شماهان… هم وطنتونن! ایرانی هستن! ایرانی! اگه راست میگین… اگه غیرت و شرف و مردونگیتون واقعیه نه سمبولیک و دروغی یالله! بیاین برین با این ریگی نامرد بجنگین ! وقتی دولت عرضه نداره خشتک اینارو به سرشون بکشه و چوب تو استینشون کنه شماها یه کاری بکنین اگه مَردین! اقاجان فلسطین مسجده! اما ما خونمون بی چراغه! گور بابای این مسجد! به خونه برسین…!
وقتی این وزیر و وکیل ها رو میبینم که چفیه میندازن و هی در مذمت اسراییل سخنرانی میکنن حالم به هم میخوره! وقتی میبینم هی به این گروههای تروریستی کمک میشه حسرت میخورم! ول کردین این مرتیکه رو که داره سر بچه های وطن رو میبره چسبیدین به کون اسراییل! اسراییل همین بغله اقایون … همین بغل! چشمای کورتون رو باز کنین!
نظرتون درباره این تصاویر چیه ؟؟؟؟؟
آی آدمها
که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دایم دست و پای میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتید دست ناتوانی را
خدایا عجب صبری داری ...
تا کی این همه نابرابری ...
قبلا که تصویر امنه بهرامی رو دیده بودم اشک مجال نداد تا در این باره فکر کنم …ما حتی دل این رو نداریم تا به تصویرش نگاه کنیم و دلمون میخواد زود صفحه رو ببندیم و فکر و ذهنمون رو از این موضوع منحرف کنیم و به چیز های زیبا فکر کنیم! قبلا فکر میکردم مرگ فقط برای همسایه است اما ماهم بنوعی همسایه هستیم و ممکنه این اتفاق روزی برای ما هم بیفته!
اینبار هم که بعد از مدتی باز دوباره به تصویرش نگاه کردم گریه امان نداد! ما حتی تصورش رو نمیتونیم بکنیم روزی چهره ما اینطوری بشه و از نعمت بینایی هم محروم بشیم! حتی تصورش هم سرمون رو درد میاره و لرزه به تنمون میندازه! زن یعنی زیبایی … یعنی طراوت … و چشم …چشم یعنی همه چی! میتونی تصور کنی همین امنه قبل از این حادثه بچه های کوچک فامیل رو بغل میکرده و میبوسیده اما الان همون بچه ها با دیدنش جیغ میکشن و ازش فرار میکنن! میتونی تصور کنی حتی نزدیک ترین کسانش ممکنه از همراهی با اون معذب باشن! و اینده امنه … اینده ای که هزار نقشه براش کشیده بود و نقش بر اب شد! ای لعنت به تو ای کسی که این عمل شوم رو انجام دادی … لعنت! کاش امنه رو میکشتی! تو از قاتل بدتری!
و اما امروز عامل این جنایت محکوم به قصاص شده! قصاص یعنی دوتا چشم کور دیگه! من همینطور مردد موندم! اگه عمل قصاص انجام بشه یعنی با اگاهی کامل یه نفر دیگه رو هم بدبخت کردیم و دوتا چشم بینا رو کور کردیم! و اگه انجام نشه پس چطوری بفهمه ندیدن یعنی چی؟ وقتی با این عمل مخالفت میکنی زود میگن اگه روی خواهر خودت اسید پاشیده بود چیکار میکردی؟ و اگه مجازات سختی اعمال نشه بعید نیست این عمل شرم اور و غیر انسانی در جامعه به وفور تکرار بشه! با تمام این احوال من فکر میکنم حکم اسید ریختن در چشمان عامل جنایت انسانی نیست! اگه میشد چشمان عامل جنایت رو در اورد و به جای چشم های امنه پیوند زد من موافق بودم اما اینطوری مخالفم! این یاد داشت اصلا در حمایت عامل جنایت نیست بلکه صرفا اظهار نظری در مورد اینگونه حکم های چشم در برابر چشم یا دست در برابر دست است!
امروز در خبر گزاری ایسنا خوندم که در سوئد برای نجات سوسک هایی که بر اثر اتش سوزی جنگل در معرض خفگی بودند از بالگرد استفاده کردن و اونها رو نجات دادند! جدا ما کجا و اونها کجا …!
اقا جان با بالگرد میرن سوسک نجات میدن! سوسک رو تحت حمایت قرار میدن اونوخ اینجا ادما رو تحت حمایت قرار نمیدن! سوسک سوئدی ارزشش از ادم ایرانی بیشتره! حالا این حرف بهتون بر بخوره! بگین توهین امیز… بگین زر زیادی زدی!
دیروز یه پیرمرد توی فلکه توحید مُرد! معتاد بود…هیچ کس به دادش نرسید! هیچ بالگردی نیومد ببردش بیمارستان! مامور کلانتری با پاش بهش میزد تا ببینه مُرده یا زنده ؛میترسید دستش کثیف بشه! اقا ارزش قایل بشید برای این معتاد ها … برای این کارتن خواب ها … برای این اشغال جمع کن ها … برای این ادمایی که یه ستاره تو اسمون ندارن! نُه هزار و هشتصد یورو هزینه نجات سوسک های سوئدی شده شماها چقدر خرج کردین برای این ادما؟ من شرمم میاد که سوسک رو با ادم مقایسه میکنم …. شرمم میاد!
مسعود مشهدی
در زمان بارداری 38 ساله بودم و به شدت علاقه داشتم که بچهدار شوم، ولی این سن برای بچهدار شدن به نظر دیر میآمد. ما دارای سه پسر- نه ساله، هفت ساله و یک ساله بودیم. شوهرم میل داشت دختری داشته باشد و من هم مخالفتی نداشتم. اولین فرزندم را هشت سال بعد از ازدواج به دنیا آوردم و سقطهای زیادی داشتم. به یاد دارم روزی که به بخش زنان بیمارستان میرفتم، یکی از کارکنان گفت: شما به زودی صاحب یک عشق میشوید. دخترم ساعت پنج عصر به دنیا آمد. من لحظات سختی داشتم؛ همان حالت را هنگام تولد بچههای دیگرم هم داشتم. میخواستم مژده ی تولد دخترمان را هرچه زودتر به همسرم بدهم و در این فکر بودم که شوهرم چه خواهد گفت. هنگامی که شوهرم تلفن زد و خبر تولد دخترمان را شنید، حدود ده دقیقه از تولد او میگذشت. بعدها همسایهها گفتند که شوهرم در خیابان از خوشحالی روی زمین بند نبود و به همه میگفت: من یک دختر دارم.
پزشکی که دخترم را به دنیا آورده بود میگفت دختر کوچکم دوست داشتنی است. در آن لحظه، فکر کردم که این حرف پزشک خندهدار است امّا بعداً دریافتم که این کار عادی است. من به بخش رفتم. به نظر میرسید که لحظه ی ملاقات دخترم نزدیک است و نمیتوانستم منتظر دیدن شوهرم باشم. قرار بود دخترم را بعد از شستوشو بیاورند. نمیتوانم بیان کنم که در آن لحظه واقعاً چه فکری داشتم. خسته بودم و فکر میکردم که شوهرم دیر کرده است.
بالاخره شوهرم و مادرم برای دیدنم آمدند. شوهر وارد بخش شد و با لبخندی که حاکی از رضایت بود، جلو آمد. به یاد دارم که گفت: بالاخره صاحب یک دختر شدیم، هنوز دخترم را نیاورده بودند و زمان ملاقات داشت به پایان میرسید. من از پرستار خواستم که شوهرم بچه را ببیند. شوهرم او را دید و به من گفت که خیلی دوست داشتنی است و به نظر میآید که شبیه بچههای دیگرمان هست. او به خانه رفت و مدتی گذشت و سرانجام آنها دخترم را آوردند. او دوست داشتنی بود و صورت خود را میخاراند.
ناخنهایش بلند بود. او برای من بسیار باارزش بود. سرانجام، شب هنگام به خواب خوبی رفتم. دخترم همه ی شب را خوابید. روز بعد احساس کردم که نیاز به قدم زدن در هوای آزاد دارم. روز بعد به خوبی سپری شد و من خود را خوشبختترین فرد میدانستم. به یاد دارم که ساعت حدود پنج عصر بود و من در حال راه رفتن بودم که پرستار کودک آمد و گفت که پزشک میخواهد دخترم را معاینه کند.
این موضوع را خیلی طبیعی تلقی کردم. یک ساعت بعدخواهرم به اطاقم آمد و گفت: دکتر میخواهد تو را ببیند. من احساس کردم مشکلی ایجاد شده است. سریع رفتم که دکتر را ببینم.
سه نفر پزشک اطراف تخت من بودند به علاوه خواهرم. من پرسیدم مشکل چیست؟ پزشک با من صحبت کرد و گفت: باید به شما بگوییم که دختر کوچولوی شما شبیه دیگر فرزندانتان نخواهد شد و تا حدودی عقبماندگی دارد و نیازمند به توجه و مراقبت بیشتر است که شما میتوانید به او بدهید. تمام آن چیزی که یادم است ،این است که در آن لحظه سقف روی سرم خراب شد و خیلی گریه کردم. گفتم: نه، هیچچیز غیرطبیعی در او وجود ندارد.
اگر شما منظورتان چشمها و مژههای پرپشت اوست به کودکان دیگرم شبیه است. به علاوه چشمهای شوهرم هم مانند آنهاست. من قدرت تفکر نداشتم و بدنم کاملاً بیحس شده بود. دکتر به من گفت که به رختخواب بروم. در آن لحظه احساس کردم که بدنم خیس شده و در یک ظرف آب ایستادهام.دکتر دخترم را در تختخواب به من داد و من مرتب میگفتم: متأسفم، متأسفم! خدایا این حقیقت ندارد. عمیقاً میدانستم که این مسئله صحت دارد، ولی با آنها منازعه میکردم تا آنها بگویند که اشتباه کردهایم. با خود میگفتم: این قضیه نمیتواند در مورد من اتفاق بیافتد، این فقط شامل بقیه افراد است. خدا اجازه اتفاق این چنین مسئلهای را برای من نمیدهد.
آنها پرده ی اطراف تخت من را کشیدند و دکتر دستهایش را بر شانهام گذاشت و گفت: اگر شما فکر میکنید که او شکل همسر شماست ممکن است اینطور باشد. من گفتم: به من بگویید چه مسئلهای باعث شده است که شما تصور کنید او کمتوان است؟ صادقانه به او نگاه کنید؛ من هیچچیز غیرطبیعی در او نمیبینم. پزشک شروع به توضیح دادن کرد و گفت: شما میبینید که عضلات او خیلی شل است و آن را با بلند کردن دستهای دخترم و آزاد کردن آن نشان داد. همانطور که شما میدانید یک کودک باید بتواند که دو انگشت شما را بگیرد و با استفاده از قدرت عضلانی، خود را به طرف بالا بکشد.
این مسئله بارها به من تفهیم شد. نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم. گریه تلخی سردادم. شنیدم که دکتر میگفت به شوهرت بگو که میخواهم او را فردا صبح در بیمارستان ببینم. بعد آنها مرا با دخترم تنها گذاشتند. من در حال گریه بودم و دیگر هیچچیز برایم اهمیتی نداشت. اصلاً متوجه نبودم که کس دیگری هم در اتاق است. میدانستم که باید موضوع را با شوهرم در میان بگذارم. من منتظر آمدن شوهرم بودم. از تخت پایین آمدم و دخترم را در تختش گذاشتم و رفتم که به شوهرم تلفن بزنم. من فقط به شوهرم گفتم که به بیمارستان بیاید، چون نمیتوانم موضوع را پای تلفن با وی مطرح کنم. او میخواست از ماجرا مطلع شود و مادام میپرسید: اتفاقی برای بچه افتاده است؟ آیا خودت سالمی؟
من فقط گفتم هر چه زودتر به اینجا بیا، بعد به رختخوابم رفتم و منتظر شدم، حس کردم که ته دل من خالی شده است. نمیدانستم به او چه بگویم و چگونه کلمات را پشت سرهم ادا کنم، بعد از این که او این همه وحشتزده شده بود چه میشد به او گفت! به هر جهت او را در بخش دیدم که منتظر من بود. رفتم جلو تا او را ببینم. تمام مسیر را میدویدم و یا راه میرفتم و فقط میدانستم که اشکهایم روی صورتم جاری است و زنان دیگر به من نگاه میکردند. تنها چیزی که میدیدم صورت شوهرم بود. او به نظر رنگ پریده بود. یکی از پرستاران ما را به دفتر کوچکی راهنمایی کرد که در انتهای بخش بود. وقتی وارد آن شدیم، شوهرم پرسید: عزیزم موضوع چیه؟ چرا اینقدر آشفته هستی؟ آخرین حرفم را، و همچنین، چهره او را تا آخر عمرم هرگز فراموش نمیکنم؛ یعنی لحظهای که گفتم دخترم کمتوان ذهنی است. بعد از آن حرف دیگری رد و بدل نشد. پس از آن، برای چند لحظه، فقط گریه کردم. بعد او گفت هر چه که دکتر گفته برایم بگو و من همه ی آنچه را که شنیده بودم برایش بازگو کردم و گفتم که باید فردا صبح برای دیدن دکتر به بیمارستان بیاید. به او گفتم که دخترمان توجه و مراقبت بیشتری نیاز دارد و او به من اطمینان داد که دخترمان از این نظر کمبودی نخواهد داشت. او گفت دخترمان به هیچ قیمتی از ما جدا نخواهد شد. فکر نمیکنم که آن شب حتی یک دقیقه هم چشم بر همه گذاشته باشم. روز بعد وقتی شوهرم به دیدن دکتر رفت، دکتر به او گفته بود که هیچچیزی تاکنون شما را تا این حد ناراحت نکرده یا چنین چیزی دیگر برای شما اتفاق نخواهد افتاد.
شما اگر بپذیرید که فرزندتان به همان شکل است، میتوانید زندگی شادی را با یکدیگر ادامه دهید.
من از بیمارستان مرخص شدم و برای تمامی دوستانم که به دیدنم میآمدند، این موضوع را مطرح میکردم. آنها، در وهله اول، آشفته میشدند، اما وقتی میدیدند که من این مطلب را پذیرفتهام، به حال عادی خود باز میگشتند. تنها فردی که ابداً علاقه نداشتم که موضوع را با وی مطرح کنم، مادرم بود. او حتّی تا امروز این مطلب را نپذیرفته است. خواهرانم هیاهوی زیادی به راه انداختند و هنوز هم به کار خود ادامه میدهند. به نظر من، مشکلترین کار این بود که به مردم بگویم ابداً نگران این مطلب نیستم و دخترم را مثل کودک عادی بزرگ خواهم کرد. او دختر بسیار خوبی بود.
درست زمانی که من میخوابیدم، او هم میخوابید. جایی شنیده بودم که خواب برای کودک نوعی تغذیه است. بچههای دیگرم هرگز خواب خوبی نداشتند و من فکر میکردم که خواب او عالی است. هر وقت که احساس میکردم دخترم گرسنه است، به او غذا میدادم، اما حالا متوجه شدهام که این کار درست نبوده و من باید او را از خواب بیدار میکردم و سرموقع معینی به او غذا میدادم. بعد از مدتی، ویروسی وارد سینهاش شد. میگفتند که چنین کودکانی اغلب در ناحیه سینه مشکل دارند و خیلی سریع دچار بیماری ریوی میشوند، اما هیچ کس چیزی به من نگفته بود. نمیدانم که آیا تا به امروز در انجام وظایف خود نسبت به او قصور کردهام یا نه، من توجهی به دستورات پزشک نکرده بودم.
شبی او دچار چنین حالتی شد. من او را به بیمارستان رساندم. ابتدا پزشکان تصور کردند که او دچار مننژیت شده است. سخنان دکتر را به خاطر دارم که گفته بود دیگر اتفاقی بدتر از این نخواهد افتاد. با شنیدن این خبر، واقعاً شوکه شدم. شوک شدیدی از سر تا نوک انگشتانم را فرا گرفت. نمیدانستم که چه اشتباهی از من سر زده است. شیشههای شیر همیشه استرلیزه بودند و لباسها را نیز همیشه میجوشاندم. من همواره تصور میکردم که وظایفم را کاملاً دقیق انجام میدهم. من خود را به دلیل بیدار نکردن او در شبها برای غذا سرزنش میکردم، در آن حال نمیدانستم کجا هستم؛ فقط فکر میکردم که باید هر لحظه کنار او باشم. من مطمئنم که پرستاران آن بخش کاملاً مرا میشناختند. دکتر به من گفت که شانس زنده ماندن او بسیار کم است. در آن لحظه با خود شرط کردم که هرگز اجازه ندهم که کسی که سرماخورده است به او نزدیک شود و همیشه در ساعت معین به او غذا بدهم و به نحو احسن او را بزرگ کنم.
ما برای اطلاعات بیشتر به کتابخانه رفتیم، امّا هیچ کتابی در مورد کودکانی مانند او وجود نداشت و هیچکس کمکی در این باره به ما نکرد. ما از دکتر خواستیم که در صورت امکان از هیچ توصیهای دریغ نکند. او ما را به مرکزی تحقیقاتی راهنمایی کرد که کمک بزرگی برایمان بود، زیرا شخصی از طرف این مرکز به منزل ما آمد و حدود سه ساعت با ما صحبت کرد. او به من احساس یک مادر سربلند را داد. او برای تمام پرسشهای ما پاسخی داشت. این شانس خوبی بود که فردی را در اختیار داشته باشیم که بتواند آنچه را که ما میخواهیم بدانیم برایمان توضیح بدهد. آنها هر شش هفته یک بار به منزل ما میآمدند تا از رشد دخترم اطلاع یابند. آنها وی را یاری دادند تا یاد بگیرد که اشیا را چگونه از روی میز بردارد و چگونه از بازوان و پاهای خود استفاده کند. این تمرینها خیلی به نفع او بود و آنها همچنین به ما یاد دادند که چگونه با او تمرین کنیم. من میبایست کارهای لحظهای او را روزانه با دقت در جدول مینوشتم چه در حال خواب باشد یا غذا خوردن یا بازی کردن. ما همواره در انتظار دیدن افراد مرکز تحقیقاتی هستیم. من و همسرم احساس میکنیم که کار مهمی در حق دخترمان انجام شده است؛ اینکه کسانی از وی مراقبت میکنند و سعی دارند تا دخترم مثل کودکان دیگر بزرگ شود. به خاطر دارم که پرستارکودک میگفت که این مسئله مربوط به ژنهاست. نوزاد طبیعی دارای 46 کروموزوم است ولی نوزاد DS یا کم توان، 47 کروموزوم دارد. او میگفت که این درست مثل کیک است.
شما برای درست کردن کیک معمولی، مواد لازم را در آن میریزید، ولی ناگهان متوجه میشوید که یک تکه نارگیل داخل کیک افتاده است. این کیک هنوز هم قشنگ است ولی آن چیز کوچک اضافی را به همراه دارد. خوب به نظر من آن چیز کوچک در دخترم عشق است.
او به همه عشق میورزد و خوشحال است و از صبح تا شب لبخند بر لب دارد. ظاهر خوشحال او شادی را در اطراف میپراکند و فرزندانم به وی علاقه شدیدی دارند.
من تا حدودی نگران آینده هستم، ولی هرگز قادر نیستیم که از فردا خبر بدهیم. دختر کوچک من در سایه لطف خداوند بزرگ میشود و بقیه عمر خود را نیز به امید خدا به خوبی ادامه خواهد داد
گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر است که شوهرش کمکش کنه
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند
در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد
این کلیپ ها با نام ایران جهانی شده اند...
چرا من باید حالم خراب شود و شماها حالتان خوب باشد؟ شما هم این صحنه هراسانگیز و غیرانسانی را ببینید!
دوستی باورش نمیشد، میگفت ساختگی است. گفتم: ای کاش ساختگی بود! متأسفانه واقعی است. این پدر که اینطرف دوربین عشق میکند و از پسر معصومش میپرسد چه میکنی و او که جواب میدهد (با آن لحن کودکانه): نشئه میکنم! و پدر غش غش میخندد و مهمانانی هم حتماً در آن جلسه هستند که یکیشان موبایل دوربیندار دارد و تصویر میگیرد تا بعد در اینترنت بگذارد، دم میدهند به خنده!
با این بچه مثل همان انترها رفتار کردهاند. حیوانات که در این کشور هیچگاه حقوقی نداشتهاند. (داستان قشنگی صادق چوبک نوشته است: انتری که لوطیش مرده بود.) حالا بچهها هم شدهاند مثل حیوانات.
این پدر عملی که به احتمال زیاد خانهاش مرکز تریاککشی دوستان است، پسربچهاش را اینگونه «تربیت» کرده تا هم باعث تفریح مشتریان شود و خوش باشند وقتی نشئه میکنند و هره و کره راه بیندازند؛ و هم پسربچه شیطنت نکند و بنشیند معقول پای بساط و «حال» کند.
البته نه اینکه نبوده است قبلاً. بوده و هست. تمام آن بچههای شیرخوار یا دو سه ساله که به گداها اجاره داده میشوند را تریاک میخورانند تا بخوابند. اما این شکلش را دیگر ندیده بودیم. به حق چیزهای ندیده و نشنیده.
آخر این هم نفهمیدن دارد که این گند و کثافتها ثمره روابط غلط اجتماعی است؟
دوستی تعریف میکرد که در تهران، در پارکی مشاهده کرده که مشتی بچه پولدار (از این پچه پولدارهای تازه به دوران رسیده) دور هم نشسته بودهاند و محض رو کم کنی و خنده و تفریح، اسکناسهای پانصد و هزار تومنی درمیآوردهاند و آتش میزدهاند. دوران گذشته وقتی میخواستند از ثروتمند بودن کسی روایت کنند میگفتند: فلانی سیگارش را با اسکناس آتش میزند!
تاسف تاسف تاسف....
دختر و پسر جوانی که با مخالفت خانواده هایشان در ازدواج با هم ناکام مانده بودند در اقدامی تلخ و تاسف بار در بیابانهای شهر محمودآباد قزوین دست به خودکشی زده و به زندگیشان خاتمه دادند.ساعت ۱۰ صبح سه شنبه پانزدهم آبانماه، ماموران کلانتری ۲۱ محمودآباد که در پی تماس تلفنی برخی از شهروندان با مرکز فوریتهای پلیسی ۱۱۰ قزوین از مشاهده جسد دو جوان در بیابانهای اطراف این شهر باخبر شده بودند پس از آن که خود را به محل حادثه رساندند با جسد دختر و پسر جوانی رو به رو شدند که هر دو به فاصله یک متر از هم با طناب از شاخه درختی حلق آویز شده بودند.بررسی های اولیه کارآگاهان اداره مبارزه با جرایم جنایی پلیس آگاهی استان قزوین نشان می دهد: "یاسین" ۲۳ ساله و "لیلا" ۱۸ ساله از مدتها قبل به یکدیگر علاقه مند بوده و با وجود عشق و دلدادگی این دو به همدیگر، خانواده هایشان حاضر به انجام وصلت بین آنان نشده بودند.براساس این بررسیها، این دو جوان دلداده و عاشق پیشه که راه ها را برای وصال به همدیگر بسته می دیدند با تصمیم به خودکشی، در شامگاه دوشنبه از محل سکونتشان در شهر محمودآباد نمونه قزوین خارج و با پیوستن به یکدیگر، خود را به بیابانهای اطراف شهر رسانده و در اقدامی تلخ و تاسف بار، با استفاده از طناب دست به انتحار زده و اینگونه پرونده زندگی خود را برای همیشه بستند.گفتنی است: تحقیق کارآگاهان جنایی پلیس آگاهی پیرامون ایح حادثه که بازتاب بسیار گسترده ای در قزوین برجای گذاشته، همچنان ادامه دارد.
کودکی 5 ساله بر اثر شکنجه ناپدری خود دچار عقب ماندگی ذهنی و جسمی شده و در حال حاضر ناپدری وی آزاد است. به گزارش فارس، این کودک 5 ساله، ابوالفضل احکامی نام دارد که هماکنون در بیمارستان کودکان بهرامی بستری است. طاهره محمود سلطانی، مشاور حقوقی اورژانس اجتماعی بخش کودک آزاری در گفتوگو با خبرنگار اجتماعی فارس گفت: با شکایت مادر این کودک، این ناپدری توسط کلانتری 115 و دادسرای ناحیه 11 با قرار 50 میلیون تومان بازداشت شد. وی ادامه داد: اما شعبه دیگری رأی منع تعقیب داده و اکنون این ناپدری آزاد شده است و ما نمیتوانیم عدم صلاحیت پدر و مادر را ثابت کنیم. از سوی دیگر بیمارستان بهرامی نیز در حال ترخیص کودک است و با مراجعه والدین، کودک را تحویل میدهد. محمودسلطانی اظهار داشت: معتقدیم ناپدری و مادر این کودک صلاحیت نگهداری این کودک را ندارند و نمیدانیم با توجه به حکم منع تعقیب ناپدری، چه بر سر این کودک خواهد آمد. وی از مسئولان ذیربط خواست که به خاطر زندگی این کودک اجازه دهند که عدم صلاحیت والدین وی صادر شده و این کودک به بهزیستی منتقل شود.
---------
نظر یکی از دوستان که ظاهرا پزشک هم هستن در یکی از سایت ها:
من توی مدت کارم در اطاق عمل شاهد عمل مغزی یک کودک 1 ساله بودم که نامادریش چند تا سوزن توی قسمت نرم جمجمه کودک تا وقتی که بسته نشده بود فرو کرده بود .
شاهد عمل کلیه پاره شده دختر بچه ای حدود 4 سال بودم که پدرش به امید اینکه بمیرد و عنبیه چمش را بشود به چشم برادر کور دخترک پیوند زد این بلا را به سرش آورده بود.من بارها کودکانی را که با سیگار سوزانده شده بودند دیده ام!
بارها کودکانی که برای یک شیطنت ساده با قاشق و کفگیر توسط مادر خودشان داغ شده بودند دیده ام!
دیده ام این زخمها وقتی چرک می کند کودک بینوا جه درد و تب و التهابی را تحمل می کنه البته تمام این مصیبتهای جسمی در مقابل زخم هرگز خوب نشدنی که بر روح این فرشته های کوچک وارد شده واقعا هیچ است!
و تا اونجا که می دونم هیچ اتفاقی هم برای والدینشان نیفتاد !!
گاهی فکر می کنم در کشوری که بچه های ما بی حامی و یار و یاور و بی دفاع زیر دست شکنجه گران رها شده اند و هیچ قانونی از آنها حمایت نمی کند مردم واقعا حق دارند تعجب کنند وقتی که می گوییم برای حمایت از حیوانات این مملکت تلاش می کنیم.....
کمی منطقی و عاقلانه برخورد کنید. مشکلات هر چقدر بزرگ باشند مقاومت کنید
جوونیتونو آتیش نزنید
کراک (*****) ماده ایست محرک که از تصفیه کوکائین به دست میاد و به اشکال مختلف مصرف میشه ؛اما کراکی که در ایران وجود داره از مشتقات هروئینه البته در صورتی که بصورت علمی تولید بشه! کراک مادهای بیبوست، مصرفش خیلی راحته و با یه فندک هر جایی که باشی میتونی مصرف کنی، درست برخلاف تریاک و یا هروئین
اثرات مخرب مصرف کراک :اعتیاد به کراک باعث از بین رفتن درد ، استرس ، اضطراب و احساس سرخوشى و همینطور تحرک زیاد میشه ؛ افرادی که به این ماده اعتیاد پیدا میکنن بعد از مدتی اثرات کراک در اونهامعکوس عمل میکنه.
همچنین اثرات دیگه ای که مصرف بلند مدت این ماده بجا میذاره اینهاست:از بین رفتن اشتها، کاهش شدید وزن، شکنندگى پوست، پیرى زودرس، افزایش فشار خون و ترشح هیستامین که باعث خارش در فرد میشه؛ کراک شدیدا باعث خواب آلودگی یا به قول خودمون " چرت " میشه ؛ مصرف این ماده اگه بصورت کوتاه مدت ولی مداوم باشه اثرات مخرب جبران ناپذیری روی بدن فرد مصرف کننده میذاره مثل : عفونت اعضای داخلی بدن ، پوسیدگی دندونها ، سرطان حنجره و ریه و نابودی کبد ؛بطور کلی تمام اجزائیکه تحت تاثیر مستقیم کراک هستن ذره ذره نابود شده و می پوسن ؛ در بعضی افراد معتاد به کراک، عفونت به حدیه که اجزای بدنشون از هم جدا می شه و گوشت عفونت پیدا میکنه و به قول معروف "کرم" میزنه؛ حتما شنیدین بعضی از معتادین به کراک وقتی میمیرن اونها رو غسل نمیدن چون هنگام شستشو اجزای بدنشون از هم جدا میشه ؛ نمیدونم این مساله تا چه حد درسته اما شنیدم مصرف چهار روز کراک باعث مىشه که تاثیرش به مدت چند سال باقى بمونه و موجب اختلالات حرکتی و تضعیف حس بینایى و لامسه بشهمعمولا بعداز مصرف کراک، احساس افزایش انرژی و سرخوشی زیاد به انسان دست میده، ضربان قلب بالا میره، درجه حرارت بدن زیاد میشه، فشار خون افزایش پیدا میکنه، همینطور رنگ پریدگی، کاهش شدید اشتها ولرزش به خصوص در دست ها بوجود میاد، اما این ماده تاثیر خیلی بدی روی چشمها داره تا جاییکه در بعضی موارد به انحراف مردمک یا " لوچی کاذب " منجر میشه (البته این حالت موقتیه و با ترک مواد از بین میره)؛
اثرات دراز مدت مصرف کراک:کاهش شدید وزن بدن، یبوست، بی خوابی شبانه، ضعف جن*سی، رنگ پریدگی، تعریق شدید، سردرد، لرزش دست ها، پریدن عضلات، آب ریزش دائمی بینی، اضطراب و بیقراری شدید، گیجی، رفتار تهاجمی، افسردگی و حتی تمایل به خود کشی از اثرات بلند مدت مصرف این ماده ست؛تاثیر مصرف کراک روی فرد :* توجه داشته باشید که مصرف حتی یک بار کراک اعتیادآورهکراک بر خلاف هروئین، تریاک، حشیش و… بدون بوست و مصرفش خیلی ساده ست و به وسایل زیادی نیاز نداره و میشه در چند دقیقه اونو مصرف کرد. بنابراین جاسازی اون خیلی ساده ست و پیدا کردنش برای خانوادهها راحت نیست؛ چیزی شبیه یه تکه گچ از دیوار کندهشده که توجه هیچکس رو جلب نمیکنه؛نشانه های فرد معتاد به کراک:بعد از تمام شدن آثار نشئگی اثرات زیر ظاهر میشه:نگرانی و بیقراری شدید برای تهیه دوباره کراکسر درد وافسردگی شدیداز بین رفتن شدید انرژی بدنی و بی اشتهاییداشتن حس نفرت نسبت به خود
عوارض اجتماعی مصرف کراک:معمولا افراد معتاد - به هر نوع ماده مخدر- ، مواد رو از راههای خلاف تهیه میکنن اما دراین مورد - مصرف کراک - فرد به دلیل توهمات زیاد و حالت هذیانی، حتی دست به کارهایی مثل دزدی و گدایی میزنه و بکلی گذشته اش رو فراموش میکنه در حالی که ممکنه فردی بسیار آبرومند و متشخص بودهباشه
لطفا هرکسی عکس پایین رو نگاه نکنه یه مقدار چندش اوره:......
.
.به این انگشتها نگاه کنیداثرات کوتاه مدت مصرف کراک
قصه تلخ فقر و بیچارگی
"زنان شوهر دار..."
"از دختر ۱۰ ساله تا زن پنجاه ساله مجرد و متاهل هم نداره"
دانلود 2.5MB
گوشه ای از جنایت های مدیر یک دبیرستان:
(ارسال شده توسط یکی از بازدیدکنندگان)
توضیح ارسال کننده کلیپ:
ba salam_ in clipe yeki az modirane madarese bakhsh sharra(ghahavand)az ostane hamedane ke manande asre hajar ba daneshamozan barkhord mikone _albate in gosheei az jenayate in modire _ lazem be zekr ast ke dar honarestan in ettefagh dare rokh mide_ khaheshan inro roye site khod ghara dahid shayad moasser vaghe beshe _ ba sepas
دانلود کلیپ 1.1MB
شنیدن خبر مرگ فرزند
یک زن چینی که پس از شنیدن خبر مرگ دخترش در زلزله چین در شهر میانژو غش کرده است. (REUTERS)
بهای اندک تجاوز جن*سی در ایران
• دختر ۵ سالهای به همراه ده عضو خانواده به رستورانی در منیریه میرود و کارگر رستوران با یک شکلات، او را به زیرزمین کشانده و مورد تعرض قرار میدهد. این فرد اگر روزنامه خوانده و اخبار صدا و سیما را دیده باشد، در محاسبات خود اشتباه نکرده است ...
سهشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱٣٨۷ - ۲۹ آوریل ۲۰۰٨
سایت بازتاب خلاصه ی یک گزارش تحقیقی در مورد چگونگی برخورد قضائی با تجاوز جن*سی در ایران را به قلم محمد مطهری منتشر کرده است. در این گزارش آمده است: اخبار حوادث که بالقوه میتواند نقشی تعیین کننده در افزایش امنیت جامعه ایفا کند در وضع کنونی خود، دو پیام روشن به همراه دارد: پیام اول برای مردم است و پیام دوم برای مجرمین. پیام آن برای مردم همان مدعای این مقالات است که امنیت و جان و ناموس مردم در کشور ما ارزش لازم را ندارد، و پیام دوم آن برای مجرمین فعلی و آینده است که در صورت ارتکاب جرم، لزوما نه آبرویشان در خطر است و نه مجازاتی سنگین در پیش دارند.
قسمت هایی از این گزارش در زیر آمده است:
چند روز پیش خبری تکان دهنده منتشر شد. دختر ۵ سالهای به همراه ده عضو خانواده به رستورانی در منیریه میرود و کارگر رستوران با نشان دادن یک شکلات از دور، او را به زیرزمین کشانده و مورد تعرض قرار میدهد. (اعتماد ملی، اول اردیبهشت ۱٣٨۷). اینکه یک فرد به خود جرأت میدهد در فاصله چند متری والدین یک کودک و هشت نفر دیگر از اعضای خانواده اش، با او چنین کند و بعد راست راست در رستوران قدم بزند در ابتدا عجیب به نظر میرسد. ولی به عقیده من، این فرد اگر صفحات حوادث روزنامه را خوانده و اخبار صدا و سیما را دیده باشد به دلایل زیر در محاسبات خود اشتباه نکرده است:
اولا: او نیک میداند که رسانه ملی با تمسک به لزوم برهم نزدن آرامش روانی مردم و یا حفظ آبروی خانوادهی متهم ـ که ارزش این استدلال در جای خود بررسی خواهد شد ـ نه خبر وقوع جرم و نه تصویر او را حتی از شبکه استانی پخش نخواهد کرد...
ثانیا: در صفحه حوادث از این نوع اخبار کم نخوانده است که مثلا دندانپزشکی در ولنجک با تزریق ماده بیهوشی به جای بی حسی، به هفتاد و نه تن از بانوان و دختران تعرض کرده و از اعمال کثیف خود فیلم گرفته است و قاضی او را به هشت سال زندان محکوم کرده است (هموطن سلام، ۲۹ دی ۱٣٨٣). بنابراین گمان میبرد که مجازات وی نباید از یکی دو ماه فراتر رود.
ثالثا: او دیده است که فردی علیرغم هفده مورد تجاوز به پسربچهها در شهرک غرب به قاضی اظهار کرده که بیمار روانی است و از روی اختیار این جرمها را مرتکب نشده و در نتیجه پس از یک هفته نیز آزاد شده است. بنابراین راه این نوع بهانهها هم باز است.
رابعا: جرمی را انتخاب کرده که اکثر قریب به اتفاق قربانیان یا خانوادههایشان جهت حفظ آبرو از شکایت صرف نظر میکنند. فیلمبرداری با موبایل هم بهترین راه منصرف کردن قربانی از شکایت است...
نکته بسیار مهم و مورد غفلت این است که این وضعیت باعث شده تعرض به بانوان در ایران از دو جهت، شکلی استثنایی به خود بگیرد. تجاوز که به هر حال در هر کشوری اتفاق میافتد، در سایر کشورها غالبا" به صورت فردی، با صورت پوشیده (از ترس چهره نگاری) و در مکانهای بسیار خلوت مثل بیابان و جنگل انجام میشود. اما بسیاری از متجاوزین نوامیس در ایران دریافتهاند که این عرصه چنان بی صاحب است که میتوان در کنار شغل اول و با استفاده از همان محل یا وسیله به این کار مبادرت کرد. نه لزومی به پوشاندن چهره است و نه نیازی به تلاش برای یافتن خرابه یا ساختمان نیمه کاره. تعرض دو کارگر به خانم جوان در بدو ورود به یک مهمانسرا هنگام نشان دادن اتاق، در فاصله چند دقیقهای که شوهرش برای آوردن مدارک به سمت اتومبیل رفته است (جام جم،۲٣ مرداد ٨۶)، تعرض بنگاهدار قمی که ضمن نشان دادن منازل خالی، بانوان مشتری را مورد تعرض قرار میداده و با خیال راحت فردا به سر کار میرفته است (اعتماد، ۲ مرداد ٨۶)، تعرضات سریالی راننده تاکسی سمند در مشهد (ایسنا، ۲ اردیبهشت ٨۶)، تعرض به دختر جوان در اتاق پرو (جام جم ۱۶ مرداد ٨۶)، و اخبار مکرر در مورد تعرض در محل شرکت به بهانه استخدام و غیر آن، همه اثبات میکنند که متجاوزین حتی از دادن آدرس محل کار به قربانیان نیز واهمه ندارند...
خودش میگوید:"ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!"
مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جن*سی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و زنان بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا ... توسط خانواده هایشان به فروش میرسند و یا بوسیله باندهای کودک ربا به خارج از کشور آورده میشوند را افزود. بدشانس ترینشان پس از تجاوزهای مکرر، زنده زنده به قاچاقچیان اعضای بدن فروخته میشوند و آنها که زنده میمانند سرنوشت چندان بهتری ندارند.
بسیاری از بازارهای برده فروشی پاکستان و امارات مستقیما به حرمسراها فرستاده میشوند تا به ازدواج با مردانی که جای پدربزرگ آنها را دارند درآیند یا بدست قوادان میافتند و تا زمان زیبایی و جوانی مورد بهره کشی جن*سی قرار میگیرند و پس از آن به کلفتی گمارده میشوند.
در این میان آنها که به کشورهای پیشرفته میآیند اگرچه به دلیل رعایت حقوق انسانی از شرایط ظاهرا بهتری برخوردارند ولی به دلیل نداشتن پول، نبود مدارک اقامت، ندانستن زبان و تنهایی سرگردان می مانند تا دست سرنوشت آنها را به کدام سو پرتاب کند.
چه بازارهای برده فروشی پاکستان، افغانستان یا امارات باشد و چه آژانس های مدرن اینترنتی سرویس های سکسی در کشورهای پیشرفته، همه جا جهانی بی تفاوت است که درآن پا اندازان بین المللی، گروههای خلاف کار و افراد بیرحم در سکوتی همدستانه در کمین نشسته اند. حکایت این دختران، داستان آشنایی است که همه کس میداند، با اینحال ناگفته ها بسیار است. با مارال به گفتگو می نشینیم.
مارال دوست داری داستان زندگی ات رو از کجا شروع کنیم؟ از وقتی ایران بودی؟
آره از اون موقع بهتره. مخصوصا که دلم هم خیلی تنگ شده.، این هفته دوبار خواب ایران رو دیدم. زیباترین خاطراتی که از زندگی ام دارم مال موقعی است که اونجا خونه پدرم بودم. از وقتی یادم میاد با بابام بودم. وقتی از مادرم جدا شد دیگه بخاطر من ازدواج نکرد. میترسید دختر عزیز دردونه ش یه وقت اذیت بشه! ولی مادرم به اجبار ازدواج مجدد کرده بود. اونو کم میدیدم. همیشه گرفتار زندگی و بچه هاش بود.
بابام آدم آرومیه. از اونا که از اداره میآد خونه و شام و چایی و تلویزیون! ماهی یه بارهم با دوستاش دور هم جمع میشدند حرف میزدند، تخته بازی میکردند. تنها کار بدی که در زندگیش انجام میداد فقط سیگارش بود!
من هم واسه خودم آزاد بودم. البته نه اونقدر که شورش رو در بیارم! درسم رو میخوندم، نمره هام همه خوب بود. ولی بقیه اوقات همه ش با دخترهای فامیل و دوستام بودم. پارتی، مهمانی دخترونه، رقص، موزیک، از درودیوار بالا میرفتیم.
ولی بعد که دیپلمم رو گرفتم خونه نشین شدم. یعنی دانشگاه آزاد قبول شدم ولی نتونستم برم. خرجش زیاد میشد و دیگه سالهای آخرحقوق بابام برای خرج خونه کم می اومد چه برسه شهریه دانشگاه آزاد که هر سال بالاتر میرفت. من شرایط رو درک میکردم. توقع مالی چندانی نداشتم ولی عوضش تشنه آزادی بودم. دوست داشتم هرچی دلم میخواد بخندم! باورتون میشه یه دفعه منو به همین جرم تو خیابون گرفتند!
بعدش بردند منکرات خیابان وزرا و بابام رو خواستند تا ولم کردند. ازم تعهد گرفتند! حالا چه برسه با دوستام میخواستیم بریم مسافرت، تو خیابون آهنگ گوش بدیم، حرف بزنیم... نمیشد. همه چیز یواشکی بود. خسته شده بودم.
یعنی دلیل خروجت از ایران بخاطر نداشتن آزادیهای اجتماعی بود؟
هم اون هم بیکاری. تا دیپلم گرفتم رفتم دنبال کار ولی کار کجا بود؟ برای تحصیل کرده ها و متخصص هاش هم کار نبود چه برسد به من! امثال من هزار هزار ریخته بودند. بعد هم هرجا رفتم ازم توقعات نامربوط داشتند!
مثل چی؟ تعریف کن.اولش که تازه دیپلم گرفته بودم دنبال کار روزنامه ها رو ورق میزدم دیدم یه دکتر آگهی داده برای منشی مطب. مال محل خودمون هم بود. فوری تلفن زدم و گفت فردا روز مصاحبه است بروم. فردایش رفتم دیدم حدود 30 تا زن و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر میکنند!
یکی هم دادند دست من. غیر از سوالات مربوط به سن و تحصیلات و وضعیت خانوادگی بعضی سوالهای دیگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسی میپوشید یا چه هنرهایی دارید! من هم نوشتم فقط یه کمی ملودیکا میزنم! بعد آقای دکتر آمد برگه های همه را گرفت و گفت بروید بعدا به شما خبر میدهم. فقط مرا نگه داشت. بعد خودش آمد نشست و گفت راستش میون اینهمه زنها و دخترها که دیدی من از تو بیشتر از همه خوشم اومده و میخوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتوانی از پس همه کارها بر بیایی! گفتم من دختر باهوشی هستم.
از دهسالگی دارم خانه مان را اداره میکنم! هر کاری را برایم توضیح دهید میتونم. گفت وظیفه تو اینجا یکی کارهای مطبه به اضافه کارهای شخصی من مثل ماساژ پا و کمر. بعد گفت پاشو وایسا تا نشونت بدم کجاهام بیشتر درد میگیره! منم بلند شدم و گفتم آقا من برای این کارا اینجا نیومدم! عصبانی اومدم خونه ولی ناامید نشدم و به بابام هم هیچی نگفتم. این بار برای کار به دوست و آشناهام سپردم. یکی یه شرکت خصوصی رو معرفی کرد که منشی میخواست.
آدرس گرفتم و فرداش رفتم. ایندفعه خیالم راحت بود که طرف آشناست و رعایت بعضی مسائل را میکند. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلانی برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید!
گفتم میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا پشت میز بنشینید و جواب تلفن بدهید. من خودم همه کارها رو میکنم!
نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! وقتی داشتیم غذا میخوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوب مالی و زن و بچه، زندگی اش غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد که براش درددل کند. بعد یکدفعه گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سینه من بذاره خودشو میکشه! من هم جیغ زدم و فرار کردم. شب همه رو برای بابام تعریف کردم. گفت دخترم فعلا بشین خونه یه لقمه نون هست با هم میخوریم تا بعد ببینیم چی میشه. یکی دوسال خونه نشین بودم تا برای اولین بار در زندگیم عاشق شدم.
من نوزده سالم بود و اون بیست سال. خونوادش وضعشون توپ بود و نمیخواستند اون بره سربازی. یکبار گفت: مارال میخوان منو بفرستند آلمان پیش خاله ام تو هم با من بیا! بیشتر به خاطر اون بود که از ایران اومدم. اون سردنیا هم میخواست باهاش میرفتم.
پدرت اجازه داد؟
معلومه که نه! بابام خیلی دوستم داشت. همه زندگیش بودم. از صبح که بیدار میشد تا شب هزار دفعه قربون صدقه من میرفت. هر چی شعر بود که توش اسم آهو بود برام میخوند! وقتی گفتم میخوام برم خارج رنگش پرید! گفت نه، اینهمه برات زحمت کشیدم تنها کجا تو رو بفرستم، معلوم نیست چی به سرت بیاد!
سه ماه تموم تو خونه مون بساط داشتیم، نصیحت کرد، دعوا کرد، فامیلها و دوستهامو واسطه کرد ولی من پامو کردم توی یک کفش که اینجا آینده ای نیست و باید برم. میدونستم تحمل اشکهای مرا ندارد هر شب با چشمهای قرمز می نشستم جلوش. آخرش یک شب راضی شد و اجازه داد. یه تیکه زمین داشت که برای پیری کوری اش گذاشته بود، اونو فروخت و پولش رو داد که بدم به قاچاق چی که قرار بود من و دوستمو ببره.
شب آخر تا صبح بالای سرم نشست و منو نگاه کرد. هیچوقت مثل موقع خداحافظی نفهمیده بودم چقدر دوستم داره. یک لحظه دست منو ول نمیکرد. داشت می مرد!میگفت دخترم جونم بودی و انگار حالا داری از تنم بیرون میری.
برایت بهترین آرزوها را داشتم ولی زمونه یاری نکرد. از این به بعد هم دیگه من نیستم تو خودت باید مواظب باشی، تو آهوی کوچکم را به خودت و خدا می سپارم. بعد هم که آمدم.
از سفرت بگو.
آخ که چه سفری. من که اولش از خوشحالی هیچی نمی فهمیدم. فکرش رو بکن برای اولین بار با پسری که عاشقش هستی مسافرت کنی! اصلا سختی کوههایی را که باید از آنها بالا و پایین میرفتیم، تاولهای پا، گرسنگی و تشنگی هیچی حالیم نبود. به همین راضی بودم که کنار هم راه میریم. با هم غذا میخوریم. حرف میزنیم...
البته پدرم موقع خداحافظی او را دیده بود و مرا دستش سپرده بود. دوستم هم به من میرسید. نمیگذاشت سختی بکشم. تا با هم بودیم همه چی خوب بود. خطرات رو باهم رد کردیم. اگرچه خیلی بدبختی کشیدیم، فکر کنید پنج شش تا کشورو قاچاقی، نصف راه قایم شده تو ماشین و جاده و نصف راه پیاده و یواشکی از کوه و جنگل و دشت بیایید! تو صربستان که اصلا قاچاقچیه مارو یک هفته تو جنگل زیر بارون نگهداشت و خودش با دوستاش نمیدونم رفتند کجا!
البته بعدش با آب وغذای حسابی اومدند. عوضش روز بعد جون دو نفرمون رو نجات دادند. اونها داشتند تو رودخونه ای که ازش میگذشتیم غرق میشدند. سرعت آب خیلی زیاد بود بردشون! بعدا فهمیدیم که هر هفته یکی دو تا مسافر همونجا غرق میشند! تو بوسنی هم سه روز آب و غذا گیرمون نیومد داشتیم از گرسنگی و تشنگی میمردیم. رسیدیم به یک مزرعه بلال و افتادیم توی بلال ها به گاز زدن و مکیدن شیر بلال ها به جای آب!
سفر زمینی اونهم غیرقانونی خیلی خطرناکه. گروه ما شانس آورد زنده ماند. فقط همین داستان سفر ما خودش یه کتابه! ولی ایتالیا دیگه همه از هم جداشدیم.
چرا؟ دعوایتان شد؟
نه بابا. ایتالیا گیر یه گروه گانگستر افتادیم. قبلا هم در راه چند بار گیر آدمای عوضی افتاده بودیم. ولی قاچاقچی مان با پول یا نمیدانم چه کلکی شرشان را کنده بود. تو ایتالیا نتونست. اونا مسلح بودند. اول پولهامونو گرفتند، بعد مردها رو کتک زدند و از هم جدایمان کردند. نمیدونم دیگه چی به سرش اومد. منو بردند یک خونه پرت خارج از شهر.
اونجا دو ماه زندانی بودم. رییسشون منو برای خودش نگهداشته بود. نمیتونستم با کسی تماس بگیرم . جایی رو بلد نبودم. زبان نمیدانستم. پول نداشتم، هیچ مدرک شناسایی نداشتم. اگر هم فرار میکردم جایی نبود که برم. پلیس منو بلافاصله دستگیر میکرد و دوباره همون کشوهایی رو که اومده بودم زندان به زندان پس می فرستادند تا به ایران برگردانند.
با هزار زحمت توانستم برای یکی از دوستان پدرم که میدونستم تو ایتالیاست تلفن بزنم و آدرس جایی را که بودم بدهم. او همیشه به خانه ما می آمد. میدانستم که گلویش پیش من گیر است. وقتی ازش کمک خواستم میآد و اومد. منو با ماشین سوار کرد وبه یک هتل برد!
البته بعدش با من خیلی دعوا کرد که چرا همینطوری و حساب نشده از ایران راه افتادم اومدم. یکماه بعد خودش مرا قاچاقی به اتریش آورد و توانستم اعلام پناهندگی کنم. بعدش هم مرابه یکی از کمپ های پناهندگی نزدیک وین بردند. یکسال آنجا بودم تا اومدم بیرون.
چرا با پاسپورت و قانونی از کشور خارج نشدی؟ پدرت که اجازه میداد.آره ولی دوستم سرباز بود پاسپورت نداشت. بقیه هم به همچنین چون ما حدود 5 تا مسافر بودیم. البته بابام بیچاره هی میگفت پاسپورت بگیرم ولی اون آقایی که مارو می آورد گفت لازم نیست! پاسپورت ایرانی به درد نمیخوره، جایی که باهاش ویزا نمیدند هیچ، باعث دردسر هم هست، چون اگه شما را پلیس بگیره میفهمه از کجا اومدین و دوباره میفرسته همونجا!
آلمان هم که رسیدید پناهنده می شید دیگه پاس لازم ندارین! بعد هم دولت اونجا خودش همه چی بهتون میده!
از اون پسر دیگه خبر نداری؟ میدونی زنده است یا مرده؟
زنده است. اونا که منو دزدیدند اونو همونوقت ول کردند. یکی از هم سفرهامونو همین جادیدم، گفت بعدش با هم بودند تا خونوادش پول فرستادند و اون از ایتالیا رفت. دنبال من هم گشته بود ولی آخه حیوونکی خودش هم غیر قانونی اونجا بود! کاری از دستش برنمی اومد.
میتونم بپرسم اولین بار کی رابطه جن*سی داشتی؟
وقتی در ترکیه بودیم. اولین شبی که با هم در اتاق هتل خوابیدیم چون قبل از آن همه اش تو کوه و دره بودیم و چند نفردیگه هم باهامون بودند! من با اینکه عاشق دوستم بودم ولی ترجیح میدادم بازم صبر کنیم. میخواستم اول به آلمان برسیم عروسی کنیم.
ولی او میگفت عزیزم آخه چه فرقی میکند! فکر کن ازدواج کردیم اومدیم ماه عسل!من اول یه کم عذاب وجدان داشتم. ولی وقتی تو ایتالیا بهم تجاوز کردند خدا را شکر کردم که دختر نبودم.
چند بار بهت تجاوز شده؟
زیاد! مگه تجاوز چیه؟ وقتیه که باهات کاری رو میکنند که نمیخوای تجاوزه دیگه. حالا چه دست و پاتو به تخت ببندند، چه باز باشه ولی بهرحال نتونی از خودت دفاع بکنی! میشه دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنیم؟
آره ولی میدونی که به عنوان انسان این حق را داری که اجازه ندهی به تو دست بزنند. زن باید با کسی رابطه داشته باشد که خودش میخواهد نه اینکه مجبور باشد.
این قشنگ ترین حرفیه که تو زندگیم شنیدم. اگر اینجور میشد خیلی خوب بود ولی حیف! برای من که فعلا عملی نیست. شاید برای اون دخترایی است که وضعشون خوبه ، نه ما فقیر بیچاره ها! اگرچه اونها رو هم فکر نکنم!
بعد که به اتریش آمدی چکار کردی؟
اول که فرستادنم توی کمپ پناهنده ها. میگفتند این همون کمپیه که زمان نازیها، اسرای یهودی رو توش نگه داری میکردند تا بعد دسته جمعی بفرستند اتاق گاز! اونجا تو ساختمونی بودم که مال ایرانیها، هندیها و افغانیها بود. بین پناهنده های ایرانی همه جور آدمی بود.
از مهندس و دکتر با خانواده هایشان گرفته تا آدمای خلاف. زن با بچه یا زن تنها هم زیاد بود ولی دختر تنها به سن من نبود. اوایل اونجا هرکس به آلمان میرفت مشخصات دوستم را میگفتم تا به او خبر برسد که من کجا هستم. همه اش فکر میکردم که اون میآد و منو از آن جای کثیف وحشتناک نجات میده. اوایل با یکی دو خانواده ایرانی بودم.
ولی بعد اونها رفتند و من تنها شدم و افتادم گیر بچه های ایرانی که هر دقیقه مزاحمم میشدند، شب بالای تختم میآمدند و یا داخل حمامم میشدند. هر چه بهشان میگفتم شما را بخدا من دوست پسر نمیخواهم. ولم کنید! توی سرشان نمیرفت. میان آنها یکی بود که از بقیه بهتر به نظر میرسید. فکر کردم که اگر او را انتخاب کنم بقیه راحتم میگذارند.
همینطور هم شد ولی بعد از دو ماه اون کارش درست شد و رفت و من باز تنها شدم و مزاحمت ها دوباره شروع شد. اینبار وضع بدتر بود چون میگفتند پس اهلش بودی و نمیگفتی! خلاصه مجبور شدم دومی را هم انتخاب کردم و بعد سومی... ولی در عوض دیگر راحتم گذاشتند. بهم کمک میکردند، نوار موسیقی، بلیط قطار یا گاهی حتی پول میدادند.
بقیه زنها و دخترها ی ایرانی هم همین مسائل تو رو داشتند؟
نمیدونم. اگه تنها بودند که حتما داشتند. البته در اتریش دختر و زن تنها زیاد است. آنها که اقامت قانونی دارند یا دانشجویند و ...بهرحال یکجوری با این مسائل برخورد میکنند.
ولی من سنم کم بود، تنها و بدون پول هم تو کمپ افتاده بودم، بدبختی که هم ایران و هم اینجا بلای جانم بود اینکه خوشگل بودم! برای همین بیشتر بهم گیر میدادند. حالا موهایم را کوتاه کرده ام قبلا تا کمرم بود همیشه دورم میریختم.
پدرم هیچوقت نمیگذاشت موهام رو کوتاه کنم. هر کاری میکردم باز از زیر روسری یک کمی اش می اومد بیرون. سرهمون یکذره مو، یک عالمه دردسر داشتیم! فرار کردم اومدم خارج آزاد بشم، نمیدونستم اینجا هم اسیریه!
تمام مدت در کمپ بودی؟
نه، چند بار که بلیط قطار گیرم اومد رفتم وین را دیدم. فکر میکردم اگر پناهندگی ام قبول شد میرم اونجا کار پیدا می کنم. همونوقت دولت اتریش تصمیم گرفت کمپ ما رو خالی کنه. سیل پناهنده ها به اروپا سرازیر بود و جا نداشتند، در عرض چند روز جواب منفی همه رو دادند دستشون و پناهنده های قبلی را مثل زباله ریختند کنار خیابان.
همه شوکه شده بودند و توی سرخودشون میزدند! فکر کن خارجی هستی، اقامت نداری در نتیجه اجازه کار نداری، پول هم نداری، آقازاده هم نیستی که با چمدان پر از اسکناس آمده باشی.
تو کمپ هر کی رو میدیدی صد دلار دویست دلار یا حداکثر هزار دلار ته کیفش قایم کرده بود برای روز مبادا و روزا رو با جیره غذایی همونجا سرمیکرد تا جواب پناهندگیش رو بگیره یا براش پول بفرستند و بره یه جای دیگه.
نمیدانم بقیه با چه معجزه ای خودشون را نجات دادند ولی من نتونستم. فکرم کار نمیکرد. تمام زندگی ام یک کوله پشتی بود با یک برگه پناهندگی که روی آن مهر رد خورده بود.
همونجا چند ساعت بهت زده ایستادم تا یکی از مامورها آمد و مرا از کمپ بیرون کرد. یکی دلش برایم سوخت و یک بلیط بهم داد.
سوار قطار شدم و به وین آمدم. شب شده بود و نمیدانستم کجا برم، حتی یک خونه آشنا نبود که درش رو بزنم و کمک بخوام. همینطور بی هدف راه میرفتم. حالا اون وسط مریض هم شده بودم. 40 درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط یه فکر بود: برگردم ایران! همه نیرویم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه ای که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گریه افتادم.
بیچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چی شده فقط گفتم میخواهم بیام.
گفت دخترم میدونی که من یک موی تنم راضی به رفتن تو نیود، خودت رفتی. حالا هم هروقت خواستی برگرد.
گوشی را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟ نه پاسپورت دارم نه پول بلیط. بعد هم ایران چکار میتونم بکنم؟ صدای پدرم خسته و ناامید بود. بعدا فهمیدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! دیدم راهی پشت سرم نیست. همانجا بلند شدم و برای اولین بار شروع به کار کردم.
با تب و مریضی؟
آره داشتم از تب میسوختم. تمام پوست بدنم از درد تیر میکشید! مردی که مرا به خانه اش برد بعدش خیلی ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو خرید. خانه اش بودم تا خوب شدم. بعدا باز هم او را دیدم.
با او نماندی؟
نه. خودش هم نمیخواست. بازرگان بود و دائم میرفت سفر. گفت اگر برای خودت خانه بگیری هر وقت اینجا باشم همدیگرو می بینیم و بهت کمک میکنم. گفتم من مدرک شناسایی ندارم، نمیدونم چطور باید خونه پیدا یا اجاره کنم. همه کارها رو برایم کرد. اجاره دو ماهم را داد. بعد از او باز هم کس دیگری را پیدا کردم. این تنها راهی بود که برای پول درآوردن داشتم.
برای آینده خودت چه فکری میکنی؟ میدانی که هر مهاجر سه گنجینه باخود دارد، Beauty, Bras and Brain )،زیبایی، نیروی کار و قدرت فکر، تو فعلا فقط از زیبایی است که پول در میآوری. نیروهای دیگر هم داری که باید از آنها استفاده کنی.
آره میدونم. یکی دیگر هم بهم گفت همیشه جوون و خوشگل نیستی و این پولها هم همیشه نیست! خودم هم دوست ندارم این کارو بکنم. هیچوقت دوست نداشتم. من همیشه دختر کاری بوده ام، آرزوم این بود که یک کاری داشته باشم که هرروز صبح برم و عصر برگردم. البته بابام همه اش میگه درس بخون. ولی آخه چه جوری؟ با هزار بدبختی رفتم کلاس زبان. اگه بدونین چه جوری و درچه شرایطی زبان خواندم باورتان نمیشود.
با اینحال از کلاس یک بار هم غیبت نکردم. الان آلمانی میفهمم و حرف میزنم! ولی حالا چه درس و چه کار اول باید اقامت اینجا را بگیرم. اقامت هم یا پول حسابی میخواد و یا ازدواج. بخاطر همین دارم قبول میکنم با یک اتریشی ازدواج کنم. ماه دیگه قرار است برویم ثبت کنیم. بعد هم میخوام برم دوره یکی دوساله یک رشته ای رو ببینم و بعد برم سرکار.
دوستش داری؟
نه بابا! از حالا عزا گرفته ام چه جوری باهاش زندگی کنم! دو سه روزش هم برام سخته چه برسه دو سه سال! اصلا پهلوی هم که راه میرویم به هم نمی آییم! به خودش هم گفتم بخاطر اقامت است و بعد جدا میشویم. گفت برای من فرق نمیکند.
مهم این است که چند سال پیش من هستی! خودم هم فکر کردم حالا که مجبورم این سه سال رو هم تحمل میکنم در عوض مادرم و بچه هایش را یکی یکی می آرم. البته اینجا هم آش دهن سوزی نیست ولی اقلا دیگر کتک نمیخورند!
اینجا تو را میشناسند؟ میدانند چکار میکنی؟
کی ها؟ ایرانی ها که نه زیاد. اوایل که خانه گرفته بودم بچه های ایرانی میآمدند. اینجا اکثرا آواره هستند، جایی رو ندارند برند! من درک میکردم.
می اومدند اولش کلی نصیحت میکردند که ناموست رو حفظ کن و ... بعد چند روز میماندند و هرچی توی خانه بود میخوردند و میرفتند. حالا اینا مهم نبود. همه بدبخت شده ایم دیگه! ولی خونه م رو کرده بودند پاتوق! آدرسم رو که عوض کردم دیگه ندیدمشان!
الان هیچ دوستی ندارم. تنها دوستم بابامه! روزا هر وقت دلم تنگ میشه براش تلفن میزنم، ولی اون بیشتر برام نامه میده. مینویسه دخترم، مراقب خودت باش، سعی کن اصالتت را فراموش نکنی. به جایی برسی و مثل همیشه باعث افتخار من باشی.
همه نامه هایش را دارم... بخدا اینجا همون جهنمه، اتریش خوبه برای خود اتریشی ها، آلمان بهشته ولی برای آلمانی ها نه برای ما.
وقتی مردانی که با آنها رابطه داری در مورد ملیت ات سوال میکنند چه میگویی؟
نمیدونم هرچی به فکرم برسد میگویم غیر از اینکه ایرانی هستم! دلم نمیخواهد برای آنها اسم کشورم را بیارم آبروش بره. دلیل نمی شه آدم اگه تنشو فروخت، همه چیزای دیگرش رو هم بفروشه ! من یه کم سبزه هستم. بیشتر میگویم ایتالیایی یا اسپانیایی هستم. ولی بعضی هاشون شروع میکنند ایتالیایی حرف زدن و اونوقت تق اش در میآید!
نمی ترسی از اینکه پدرو مادرت بفهمند چکار میکنی؟
نه. پدرم که امکان ندارد بفهمد. تمام دنیا هم برایش قسم بخورند او باور نمیکند، میگوید من دخترخودم را میشناسم! مادرم هم بالاخره خودش زن است. درک می کند!
اگر خواهرهای کوچکترت بخواهند وارد حرفه سکس شوند به آنها چه میگویی؟
هیچوقت نمیگذارم. از یک خانواده یک نفر فدا بشه بسه!
برای خودت هم چنین آرزویی داری؟
معلومه. من هنوز منتظر اون دوستم هستم. .کنار او خوشبخت بودم. آنقدر به هم میآمدیم، عین یک کارت پستال عاشقانه بودیم. حیف تو ایتالیا کیفم رو دزدیدند اگرنه عکس هامونو بهتون نشون میدادم! میخوام بعد که کارم درست شد یه سفر برم آلمان شاید پیداش کنم. به دلم برات شده که یه روزی دوباره نگاهمون به هم میافته.
نمیدونم شما به فال حافظ اعتقاد دارین یا نه. بابام خوب حافظ بلده یه دفعه گفتم تلفنی برام فال گرفت و یه شعرش اومد که دقیقا همینو میگفت! من به خاطر اون شعر از مادرم خواستم یک کتاب حافظ برایم فرستاد.
برای آخرین سوال بگو آیا از اینکه از ایران خارج شدی پشیمان هستی؟
آره، مخصوصا من حساب نشده اومدم. همینجوری عشقی راه افتادم غیر قانونی آمدم. برای همین خیلی سختی کشیدم. میدانید در این مدت چقدر لحظات وحشتناک داشته ام که حاضر بودم نصف عمرم را میدادم در عوض ایران بودم. ولی... .
کلیپ خود فروشی آخرین فرزند خانواده به خاطر فقر
کلیپ پیشنهاد ... دختر ۱۳ ساله به خاطر ۱۰۰۰ تومان به راننده تاکسی
کلیپ ۳ روز موندن دختر ایرانی در کنار امیر کویت
کلیپ رفتن دختران ایرانی به دبی و طرز لباس پوشیدنشون و درآمد آنان و مسائلی برای برگشت به ایران
کلیپ رفتن دختران ایرانی به بهانه اردو و فرار آنها و دستگیری آنها در تنکابن
کلیپ ماجرای ویلا با ژیلا (تقریبا به گوش همه آشناس)
کلیپ اجاره دادن دختران ایرانی توسط شخصی به نام سیمین در تهران
نظر فراموش نشه
امروز تکه ای از فیلم دوربین مخفی صدا و سیما که با همکاری نیروی انتظامی تهیه شده بود رو دیدم … یه خانوم تنها رو بعنوان طعمه در شب کنار خیابون گذاشته بودن و ماشین ها جلوی پای ایشون یا جلوتر ترمز میکردن و این خانوم به طرف ماشین میرفت و میگفت امرتون ! راننده میگفت تشریف بیارین برسونمتون …خانومه میگفت : چرا میخوای منو برسونی ؟… این ماشینا مسافر کش جدیدن ؟ فقط میخوای برسونی ؟ همین … بعدش چی ؟ اها حتما بعدش میخوای شماره بدی یا شماره بگیری اره ؟ کو ارم تاکسیتون ؟ … شیشه رو بکشید پایین لطفا !
اونوخ چند قدم جلوتر جلوی ماشین رو میگرفتن و راننده رو به اخیه میکشیدن که چرا مزاحم ناموس مردم شدی ؟ چرا جلوی پاش ترمز کردی ؟ مگه تو مسافرکشی ؟ اخه بابا جون گوشت رو گذاشتین دم دهن گربه خودتون کمین کردین یه گوشه ؟ اونم گوشتی که خودش میره طرف گربه و میگه شیشه رو بکش پایین و کل کل میکنه و تو دهن راننده میده که بعدش میخوای با من چیکار کنی …میخوای شماره بدی …فلان کنی ! بعدم به این میگین مزاحمت برا ناموس مردم و فاتحانه جلوی راننده رو میگیرین و سین جیم میکنین ؟
چرا جیگر نمیکنین اون دوربین مخفی هایی که نیروی انتظامی برای نوامیس مردم مزاحمت ایجاد میکرد رو تو صدا و سیما بذارین ؟ چرا جیگر نمیکنین فیلم اون مامور انتظامی که لگد میزد به دختر مردم رو بذارین تو تلویزیون ؟ چرا حسنی تا چهار کلوم گفت : نیروی انتظامی در مواجهه با مردم ادبیات خوبی نداره رفت جایی که عرب نی انداخت ؟ اقا یه سوزن به خودتون بزنین یه جوالدوز به مردم !
مسعود مشهدی
دلم گرفته … هر چی تو این اسمون لامصب نیگا میکنم هیچ کاغذ بادی رو نمیبینم ! اقا اونموقع ها تابستون که میشد شور و شری داشتیم ! کاغذ گراف و لوخ و سرشک میخریدیم کاغذ باد درست میکردیم … کاغذ باد مشهدی …تهرونی …. بی دنباله … گوشواره دار ! عصری که میشد میرفتیم رو پشت بوم کاغذ باد هوا کردن … یه نیگا به اسمون میکردی میدیدی بیست تا کاغذ باد تو اسمونه !
غروب که میشد با یه قوطی خالی لامپ و زرورق و شمع ؛ فانوس درست میکردیم میبستیم به نخ کاغذ باد میرفت بالا ! گاهی نخ کاغذ باد رو میبستیم به یه چیزی و میرفتیم عصرونه که گوشت کوبیده مونده از ظهر یا نون پنیر سبزی بود میخوردیم و باز میومدیم بالا !
بعضی روزا هم میرفتیم تو خیابون الک دولک یا هفت سنگ بازی میکردیم ! هرررررو بازی میکردیم ! تسمه کشی ! گاو گذر پندیل ! خر سست پالون سست ! قایم موشک ! گل کوچیک ! توشله بازی ! ارده بازی ! کجا رفت اون روزا … کجا رفتن اون بچه ها ! دیگه صدای جیغ و خنده هاشون نمیاد ! نکنه تو این هیاهوی تکنولوژی و سیاست لعنتی گم شده باشه اونهمه شادی کودکانه !
به بچه های حالا که نگاه میکنم حالم گرفته میشه ! اونا نه به کاغذ باد فکر میکنن نه به بازی هفت سنگ و خانه جن ! پسره میبینی هنوز شاشش کف نکرده موهاشو ژل میزنه گوشی فلان تو جیبش میذاره و فیلم هایی بلوتوث میکنه که سرت سوت میکشه ! پیامک هایی میفرسته که اب میشی از خجالت وقتی میخونی ! تو گیم نت و کوفت نت و درد نت بازی هایی میکنه که رو اعصابش اثر میذاره ! اون صفای کودکی مُرد …. بخدا مُرد …. فاتحه !
دلم گرفته … دیگه بوی نون نمیاد ! بخدا نون داغ رو میگیری جلوی دماغت بوی ترشیدگی میده ! اقا یه نون بربری یا سنگک میگرفتی بوش مستت میکرد ! تا خونه نرسیده میدیدی نصف نون رو خالی خالی خوردی حالیت نشده ! دوروز نون توی سفره میموند فتیر نمیشد ! عین دمبه بود ! کجا رفت اینهمه برکت ؟ مُرد … بخدا مُرد …!
مادر ابگوشت بار میذاشت عطرش توی حیاط میپیچید ! اونم تو هرکاره سنگی ( دیزی سنگی ) ! ظهر که میشد نون های بیات سفره مال تریت کردن توی ابگوشت بود و اگه نون تازه تریت میکردی چش غره میرفتن بهت ! بابا گوشتارو میریخت تو کاسه مسی و با گوشکوب چوبی میکوبید ! یه مشت میزد روی پیاز که پیاز نرم میشد و ما میگفتیم ماشالله بابا ! اما الان چی … در قابلمه رو باز میکنی سرت رو میگیری توش بازم بوی ابگوشت نمیده ! دِ لامصبا کجا رفت اونهمه نعمت …؟ …. فاتحه !
دلم بدجوری گرفته … ! دلم میخواد برم لوخ و گراف و سرشک بخرم … نخند لعنتی … نخند ! دلم میخواد بشینم تو حیاط … بغل حوض که دورش پره از گلدونای شعمدونی کاغذ باد درست کنم ! دلم میخواد یه باد بیاد …. یه باد خوب ! خدایا کی باد میاد پس …. کی ؟
مسعود مشهدی
گاهی دلم به درد میاد تو این شهر لعنتی ! شهری که دوستش دارم اما خیلی چیزاش عذابم میده ! سر ظهر بود که صد متر جلوتر از من دختری داشت توی پیاده رو میرفت و دوچرخه سواری تند از بغلش گذشت و با دست به پشت باسنش زد ؛ طوری که دختر جیغی کشید و افتاد ! با عجله دویدم و دوچرخه سوار فرار کرد …! دختر بد جوری ترسیده و بغض کرده بود ! زود خودش رو جمع و جور کرد ! چهره اش طوری بود که احساس کردم نباید برم جلو … فقط بهش گفتم نترسه با فاصله میام تا خونشون تا سر و کله دوچرخه سواره دوباره پیدا نشه !
چند روز پیش هم پنج راه سناباد دوتا دختر که ظاهرا خسته شده بودند روی پله های یه ساختمون نشستند … به فاصله دو دقیقه چند تا موتوری و دوچرخه و ماشین دورشون رو گرفتند و هی اونا رو دعوت به سوار شدن میکردن !
خیلی از قسمت های شهر اگه خانمی ارایش کرده و کنار خیابون منتظر تاکسی باشه یا گوشه از پیاده رو ایستاده باشه یه عده فکر میکنند خبریه …! اگه این خانم منتظره حتما میتونه منتظر اونها هم باشه ! زود دلشون رو صابون میزنن و زرتی هر کدوم بنوعی دعوت به همراهی میکنن !
میتونم در خدمتتون باشم / میتونم برسونمتون / افتخار میدید / ابجی بیا بالا برم صِفا / خانه خالی هست در خِذمتِ بشم ابجی / قفل در عقب خرابه جلو سوار شین لطفا / ای ول دری حضرت عباسی … بیا بالا عشقی / اوف …جان …. قربونت بُرم / جیگرته بخورم جیگر طلا / نِنَمِه برفِستُم خاستگاری / بیا برم عشق و حال همه جوره در خِذمَتِم … / اوف …اوف … اوف …./
و متاسفانه این صحنه ها هر روزه در گوشه کنار شهر مشاهده میشه و خانمها معذب از این مزاحمت های جورواجور ! توی تاکسی هم اگه بغل یه خانوم میشینن حتما باید خودشون رو وابدن تا پاشون بخوره به پای اون خانوم ! اخه چُسماره گیرَم پاتَم زدی به پای اون خانوم بعد چی ؟ حمومی میشی دیگه ؟ اینا فقط بلدن برای خواهر مادر خودشون غیرتی بشن و رگ گردنشون بزنه بالا ! اخه گوزا … فک کنین اونا هم خواهر و مادره خودتونن ! نمیتونین ….؟
مسعود مشهدی
جدا بعضی از ماها چجور مسلمونایی هستیم! نماز که میخونیم به هزار تا چیزفکر میکنیم الا به نماز و اینکه چی داریم میگیم تو نماز! دیروز به یه بنده خدایی میگم این که میگی ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب الناریعنی چی ؟ عین خری که به نعلبندش نگاه میکنه زل زده تو چشمام میگه من چمیدونم یعنی چی! میگم اخه خره چند ساله نماز میخونی؟ میگه بیست سال! میگم تو این بیست سال اینهمه گفتی ربنا اتنا … ربنا اتنا … نخواستی بفهمی یعنی چی؟ میگه قرانه دیگه! قرانه …. ! مادر بزرگی داشتم خدا رحمتش کنه قران رو میذاشت جلوش و خودش رو تکون تکون میداد قران میخوندو حتی معنی یک ایه رو هم بلد نبود!
دین اسلام میگه دروغ نگو ؛ گرونفروشی نکن ؛ کم فروشی نکن ؛ دزدی نکن ؛ مال یتیم نخور ؛ یتیم ازاری نکن ؛ عرق نخور ؛و هزار تا چیز دیگه اما خیلی از مامسلمونا انگار کریم! دروغ میگیم … گرونفروشی میکنیم …کم فروشی میکنیم … هرزگی میکنیم … فحاشی میکنیم …اوف اوف میکنیم … یتیم داغ میکنیم … اونوخ پای منبر امام حسینم میریم تو سرمون میزنیم …شرشر اشک میریزیم! نیمه شعبان هی میگیم عجل علی ظهورک! اخه نادون هی میگی عجل علی …عجل علی … اگه مهدی بیاد که اول ما مسلمونای اینجوری رو خ…یه کش میکنه که!
اقا توی حرم میبینم طرف زیارت نامه یک دستشه و داره با چشمای اشکبار زیارتنامه میخونه اونوخ با اون دست دیگش داره جیب بغلی رو میزنه! ای تف تو روت بیاد با اون زیارتنامه خوندنت! همسایه روبرومون یه سیده که تا صدای اذون میاد شال سبزش رو میندازه دور گردنش به کسبه میگه عجلو بالصلاه …عجلو بالصلاه … حاجی نماز …حاجی نماز ! صف اول نماز جماعت هم وایمیسته بعد از نماز هم تقبل الله میگه به پهلوییش! اونوخ شاگرد همین ادم براش ک…کشی میکنه خانوم میاره طبقه بالا! ای بزنه به کمرت اون نماز سید! خودشم نزول خورو چک نقد کنه!
اقا جان من امامزاده نیستم اما میگم هر گهی میخواین بخورین زیر لوای دین نخورین بی زحمت! برین اونورتر ….اونورتر….!
مسعود مشهدی
خدا ما اخرش نفهمیدیم تو رحمان و رحیمی یا بی رحم و بخیل … به اسم تو ادم میکشند و الله و اکبر میگن! سر میبرند و قران تلاوت میکنند! اقا تکلیف ما رو روشن کن این جند الله ارتش شماست یانه! اگه هست که ما تکلیف خودمون رو بدونیم اگرم نیست به داد این گروگان ها برس! اخدا سر نماز همیشه میگیم بسم الله الرحمان الرحیم … به نام خداوند بخشنده و مهربان! خدا اگه هستی … اگه میشنوی … یه بلایی نازل کن! زیر لوای اسمت خنجر به گلوی سرباز ها میگزارن … گلوله بارون میکنن! اعدام میکنن!
امروز سری زدم به وبلاگ جند الله! اعلام کردن دوتای دیگه از سرباز ها رو امروز کشتن و سه نفر دیگه رو هم به گروگان گرفتن که بعد از بازجویی و محاکمه اعدام خواهند کرد! اخه وقتی حکم اعدام رو بریدید دیگه محاکمه یعنی چی لعنتی ها! اینجوری ندیده بودم دیگه که به گروگان بگن تو رو بازجویی و محاکمه میکنیم بعدش هم اعدام!
اخدا یه بلایی نازل کن تا همه اونایی که به اسم تو ادم میکشن نابود بشن! اخدا اگه طوفان نوح کار تو بوده! اگه به قوم لوط تو عذاب فرستادی! اگه ابابیل رو تو فرستادی به جنگ سپاه ابرهه بازم میتونی یه کارایی بکنی! سعی خودتو بکن خدا جون …چرا اینقدر از ماها دور شدی! چرا صدای ناله مادر ها رو نمیفهمی … چرا اشک چشم دخترکان یتیم رو نمیبینی ؟دِچی بگم دیگه که کفر نباشه … چی بگم که حق رو ادا کرده باشم؟ اخدا هی میگی عذاب الیم عذاب الیم نازل کن خوب … یه تکونی به خودت بده تا بفهمیم اون بالا خدایی هم هست! خیلی از ماها یادمون رفته از تو … خیلی ها هم رو برگردوندن! خدایا رحمتت رو نمیخوام! خدایا نعمتت رو نمیخوام! گرچه همه نعمت هات به زوال اومده! اخدا عذاب میخوام … عذاب! اونم برای همه کسایی که کمر به قتل و اعدام ادما بستن …!
……………………………………………………………………………………………..
میدونم عین این پیرزنا شدم … میدونم دارم اب تو هاون میکوبم! اما چهره این سرباز گروگان گرفته شده رو که میبینم حالم گرفته میشه ! جوان ناکام … شهید …. شهید… شهید … شهید … بس نیست دیگه … بس نیست! تا کی باید جوان ناکام و شهید داشته باشیم؟ اینا دلشون حجله دامادی میخواست … زندگی میخواست … هی میکشند … هی میکشید .. تا کی ؟ تا کی ؟
مسعود مشهدی