---------
این نوشته یک گفت و گوی واقعی هستش:
من : مامان با بابا صحبت کردی ؟ راجع به همین تغییر جن سیت ؟
مامان : آره ولی نه من راضیم نه اون .
من : چرا؟ دلیلش چیه؟ چرا راضی نیستین؟
مامان : چون که ما نمی تونیم. این خیلی لقمه بزرگیه برای ما .
من : خب این جوری که نمی شه پس من چی کار کنم؟ چقدر بشینم کنج خونه؟
مامان : نشین خب. یه کاری واسه خودت جور کن .
من : کار خونگی از کجا بیارم ؟
مامان : چرا کار خونگی؟ مگه بقیه چی کار می کنن؟
من : بقیه خیلی کارا می کنن که من نمی تونم بکنم اینم روش.
مامان : خب چی می خوای بگی؟ فکر کردی تغییر جن سیت بدی دیگه خوشبخت می شی؟
من : نه همچین فکری نکردم. خودم می دونم اونم هزار تا مشکل داره ولی هر چیه از الان بهتره.
مامان : تو رو خدا این جوری کرده. تو نباید با خواسته خدا بجنگی که.
من : خدا درد می ده درمونم میده. خیلیا هستن مادر زاد یه مشکلی دارن. نباید خودشونو درمان کنن؟ باید همونجوری بمونن که یه وقت با خواسته خدا نجنگیده باشن؟
خدا علاوه بر بیماری عقل و همت داده که ازش استفاده کنیم.
مامان : ما نمی تونیم من نمازم ترک نشده. حالا چه جوری ……
من : هیچ ربطی نداره. اتفاقآ اون جوری بخوای بگی طبق نظر خیلی از علما از نظر شرعی واجبم هستش.
مامان : من اون دینو قبول ندارم.
من : دینی که خودت دوست داشته باشی قبول داری؟ خب ما نداریم همچین دینی. شاید این یکی جدیده مال شما باشه. ولی دین من همون قبلیس.
مامان : بابا این همه هستن مثل تو دارن زندگیشونو می کنن. تو هم مثل اونا.
من : کو؟ کجا هستن این همه؟ من چرا ندیدم تا حالا؟ مثل خودم زیاد دیدم ولی یا رفتن عمل کردن یا خود کشی. از اونایی که شما می گی من ندیدم.
مامان : تو اگه خودت بخوای خوب می شی.
من : خب مشکل همینه که من نمی خوام. اگر می خواستم که دیگه مشکلی نبود. خواستنو نخواستن که دست خود آدم نیست. یکی که مثلآ رنگ آبی رو دوست داره می تونه دیگه نخواد که دوست داشته باشه؟ مگه از اول خودش خواسته بوده؟
من : مامان خودتم می دونی که اینا همش بهونس. شما خودتون دوست ندارین. من می خوام بدونم چرا؟
مامان (با گریه) : خب من تو رو همین جوری می خوام. می خوام که پسر باشی.
من : به نظر تو من الان پسرم؟ چه نشونه ای از پسر بودن تو من میبینی؟
مامان : سکوت ……
من : تازه من که نمی تونم تا ابد بر اساس خواسته دیگران زندگی کنم. پس خودم چی؟
مامان : گریه ……
مامان ( با گریه ) : من نمی تونم. من نمی تونم تحمل کنم. نمی تونم ….
من : چطور من می تونم. من 17 سالم بود یواشکی می رفتم پیش این روانشناس و اون روانپزشک کارامو می کردم. نه به کسی می گفتم. نه کسی کمکم می کرد. خودم هزار تا مشکل داشتم. ولی کسی نبود کمک کنه. ( با گریه ) چطور منه 17 18 ساله تحمل می کردم؟ اون وقت مادر میان سالم نمی تونه تحمل کنه؟ بر عکس شده؟
مامان : گریه ……
من : مامان اولش سخته. به خدا بعدش عادت می کنین. کنار میاین.
مامان : گریه …… بد بخت میشی. یه عمر انگشت نشون می شی.
من : اگه خونمو عوض کنیم به جز فامیل کسی منو نمی شناسه که. مگه بقیه علم غیب دارن که بدونن من قبلآ چی بودم؟
من ( با گریه ) : مامان من دیگه این جوری نمی تونم. خودتم می دونی. حالا سخته هر چیه باید انجام بدیم ابن کارو. چاره دیگه ایی نیست. من ذیگه نمی تونم این جوری زندگی کنم…… نمی تونم