اسمش مریم بود توی چت با هم اشنا شدیم فهمیدم شوهر داره و دوتا بچه دوقلو بیست وسه سالش بود خیلی ازش خواستم که بهم وب بده اما ینده خدا وب نداشت اینقدر با هم صمیمی شدیم که شماره تماسشو بهم داد دیگه هر روز باهم حرف میزدیم شوهرش توی میدان تره بار یه غرفه داشت صبح زود میرفت ساعت 2یا 3 بعد از ظهر میومد تا اینکه منو دعوت کرد برم پیشش
باورتون نمیشه شب ساعت 10 شب بکوب رفتم تا صبح ساعت530 چند دقیقه بودکه رسیدم میدان 72 تن قم!
از اونجا بهش زنگ زدم بهش نگفته بودم ماشین دارم ماشینو یه جای پارک کردم و از من خواست که کنار پارکی که اون نزدیکیها بود وایستم تا بیاد دنبالم چند دقیقه گذشت (اون منو از طریق وبکم دیده بود ولی من حتی یه عکس هم ازش ندیده بودم)دیدم یه خانوم 35 سال به بالا به طرفم میاد با یه قیافه تخمی و هی منو نگاه میکنه رید ه شد تو حالم فکر کردم همینه و بهم دروغ گفته خانوم رسید جلوم گفت ببخشید زیپ شلوارتون بازه و رد شد نگاه کردم دیدم بله خدا رو شکر کردم بعد چند دقیقه دیدم یکی از اون دور میاد....
پ.ن: بد ضدحالی بود میدونم!! منم اینو توی یه سایت خوندم و وقتی دیدم ادامشو ننوشته ضدحال خوردم گفتم شما هم بی نصیب نمونید :)))