˙·▪●ღ جدیدترین ها ღ●▪·˙

گروه اینترنتی منصور قیامت

˙·▪●ღ جدیدترین ها ღ●▪·˙

گروه اینترنتی منصور قیامت

دختری که شرافتش قربانی قمار می شود

* کنار تلفن عمومی جلوی درب پارک ایستاده بود. نمی‌توانست بیش از هجده سال سن داشته باشد. شلوار لی کهنه و یک بلوز مندرس بر تن داشت. یک کلاه لبه‌دار هم بر سر گذاشته بود و با صورتی که فکر می‌کردی اقلا یک هفته‌ای باشد که آب به آن نخورده، منتظر نوبت تلفن بود. در نگاه اول فکر می‌کردی که پسر باشد؛ اما بعد از چند لحظه، با دیدن ظرافت حرکات و حتی اضطراب نگاه و معصومیت چهره، می‌فهمیدی که او جنس لطیف می‌باشد!
به بهانه‌ی ایستادن برای نوبت تلفن، جلو رفتم و کنارش ایستادم. پنج دقیقه‌ای که گذشت باور کردم که قصدش زدن تلفن نبوده و فقط آن‌جا ایستاده است. به بهانه‌ی پول خرد، سر صحبت را باز کردم و گفتم که شارژ گوشی همراهم تمام شده و مجبور هستم از تلفن عمومی زنگ بزنم.

سعی می‌کرد زیاد به من نگاه نکند. زیاد هم صحبت نکند. بعد از چند دقیقه راه افتاد و به داخل پارک رفت. دورادور دنبالش رفتم. این‌بار خودم را معرفی کردم و از او خواستم اگر مقدور است چند لحظه‌ای با هم صحبت کنیم. به سختی حاضر به صحبت شد. شاید نیم ساعتی حرف زدم تا قانع شد که نمی‌توانم آزاری به او برسانم. با احتیاط کامل شروع به پرسیدن سؤالاتم کردم:
- نه اسمت رو می‌خوام بدونم و نه می‌خوام اذیتت کنم. فقط بگو ببینم چرا با لباس پسرونه می‌گردی؟!
با پوزخندی بر لب و حالتی کاملا لات‌مانند که مشخص بود تصنعی است، توی صورتم نگاه کرد و گفت:
- اولندش که حالا مگه فکر کردی داداشت نشسته تا تو اسمش رو بپرسی و اونم جواب بده؟ دویمندشم که تو چی کار به لباس من داری؟ فکر کن این‌طوری راحت‌ترم و بهتر حال می‌کنم. سیمندشم که اگر هم بخوای نمی‌تونی اذیتم کنی.
از این‌که از لفظ داداش برای خطاب قرار دادن خودش استفاده می‌کرد و از نحوه ی اول و دوم و سوم گفتن‌ش به خنده افتادم.

کمی دیگر برایش حرف زدم تا به من اعتماد کرد و مختصری از شرح حالش را گفت؛ این دفعه با صدایی محزون که دیگر اثری از اصطلاحات لمپنی در آن دیده نمی‌شد، و غمی که در چهره‌ی قشنگش محسوس‌تر شده بود شروع به صحبت کرد. خودش را لاله معرفی کرد و ادامه داد:
- 16 سالمه و تو یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های همین تهران لعنتی متولد شدم. خانواده‌ی شلوغی بودیم. درآمد پدرم به زور کفاف خرج و مخارج‌مون رو می‌داد. هر کدوم از خواهرام که به سن 14 و 15 می‌رسیدند، پدرم روونه‌ی خونه‌ی شوهر می‌کردشون تا کم‌تر خرج رو دستش بذارن! برادر هم نداشتیم که اقلا کار بکنه و کمکی باشه برامون.

کمی ساکت شد. من هم سکوت کردم تا با زیر و رو کردن خاطراتش شاید قدری سبک شود. آهی کشید و ادامه داد:
- این‌ها هیچ‌کدوم درد نبود تو زندگی‌مون. درد بزرگ زندگی‌مون قمار پدرم بود. اون عادت به قمار داشت. در چند نوبت، تموم نداشته‌های زندگی‌مون رو تو قمار باخت. تا اون‌شب ... اون شب لعنتی...!
سکوت این نوبتش قدری طول کشید. حس کردم با فلاش‌بک‌های ذهنی دارد آزار می‌بیند. رشته‌ی کلام را دست گرفتم:
- خب تو اون شب لعنتی چی شد؟
- در اون شب لعنتی بابام منو باخت!
با بغض ادامه داد:
- قرار شد دو روز بعد منو به اون نامرد که اقلا بیست سال از من بزرگ‌تر بود و می‌تونست جای بابام باشه، تحویل بدن. شب قرار، یه عالمه گریه کردم و کتک خوردم. مادر بیچاره‌ام فقط گریه می‌کرد. فردا صبحش بابام از خونه رفت بیرون. موقع بیرون رفتن به مامانم گفت: «اگه این پاشو از در بذاره بیرون، روزگار تو رو سیاه می‌کنم». نمی‌دونستم چه کنم. بعد از رفتنش، عملا می‌دیدم که مامانم به خودش می‌پیچه. یه کم که گذشت، مامانم مقداری پول بهم داد و گفت: «فقط برو! منزل خواهراتم نرو»! من هم از خونه زدم بیرون. نمی‌دونم بابام چی به سر مامانم آورده و اون نامرد چی به سر بابام...

ازش خواستم بگوید که چه مدتی است که از خانه آمده بیرون و توی پارک مستقر شده؟ با غم زیاد و صدایی محزون که دیگر اثری از آن مدل حرف زدن اولش نداشت، گفت:
- الان حدود هشت روزه که از خونه اومدم بیرون. خیلی سخته. گاهی پشیمون می‌شم و می‌گم که کاش می‌موندم خونه. تموم شبا رو بیدارم و لای شمشادا از ترس به خودم می‌لرزم. روزا یه گوشه‌ای رو پیدا می‌کنم و یه کم می‌خوابم. شبی نیست که کابوس نبینم. از خوابیدن می‌ترسم. حسرت چند ساعت خواب آروم به دلم مونده. با لباس پسرونه می‌گردم. با کسی هم‌کلام نمی‌شم. نمی‌دونم تا کی می‌تونم ادامه بدم. چیزی هم به اون‌صورت از پولم باقی نمونده. بعضی وقت‌ها یاد شب‌هایی می‌افتم که از ترس سوسک تو خونه جیغ می‌زدم، و این‌جا بارها شده که شب‌ها سوسک به تنم رفته و از ترس آدما حتی جیغ هم نزدم. خبر از دخترایی دارم که همون شب اول فرار، بدبخت شدن. نمی‌دونم چرا این‌جام؟ من حقم نبود...