راه میفتم به طرف فلکه راهنمایی … سر سه راه فلسطین پهلوی دکه روزنامه فروشی پنج شیش تا جوون نشستن دارن سیگاری بار میزنن! نه ترسی؛ نه واهمه ای؛ غش غش میخندن و تند تند توتون های سیگار رو خالی میکنن کف دستشون! یکیشون یه تکه حشیش در میاره زیرش اتیش میگیره با توتون ها قاطی میکنه! چشمش به من که میفته میگه: بفرما عِشقی …بفرما! انگار نه انگار که ماهه رمضونه! نه بوی شله زرد میاد نه بوی گلاب و نه بوی خدا …فقط بوی سیگار و حشیش! خدا هم رفته از این دیار انگار!
میرم طرف انتهای سناباد تا نون بگیرم … نون که گرفتم پیاده راه میفتم طرف خونه… جلوتر از من یه پراید میزنه کنار و خانمی با ناراحتی پیاده میشه و برمیگرده به راننده میگه کثافت! خدایا چه دلگیره این خیابونا … چه سوت و کوره این شهر!
نزدیک خونه که رسیدم از اونطرف خیابون صدای جیغ زنی رو شنیدم! مردی که باهاش بود زد توی گوشش… سریع میرم اونطرف! مرده گفت برو پی کارت اقا! زنمه … دعوای خانوادگیه! میگم خجالت نمیکشی سر اذون … زن هق هق میکنه! نون ها رو میذارم روی پله یه مغازه!بهش میگم زنگ میزنم پلیس ۱۱۰ و گوشی تلفنم رو در میارم! میگه هر گهی مِخی بُخوری بُخور! دست زن رو میکشه و میبره! از زنگ زدن منصرف میشم… زن با اکراه مویه میکنه و دنبال مردش میره! دلم میخواست میکشتمش این مرتیکه نامرد رو!
میرم خونه … دخترم موهاش رو دمبه موشی کرده میاد جلو سلام میکنه میگه: نیگا بابا چی خوشگل شدم! بهش توجه نمیکنم .. هنوز تو فکر اون زنم! دخترم میگه چه بابای بی حال بد اخلاقی و میره تو اتاقش … یه دفه یادم میاد که نون ها رو از روی پله مغازه بر نداشتم… سریع میرم بیرون … صدای اذون میاد! از خیابون که رد شدم دیدم پیرمردی خم شد و نون ها رو برداشت … خواستم بگم اون نون ها مال منه اما نگفتم! پیرمرد نونها رو بوسید و زیر بغلش گرفت تند تند رفت!
نویسنده: مسعود مشهدی